#پارت221
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. توی کلاس نشستم با چشمای پر از اشکم به تخته ای که همیشه استاد امینی کنارش می ایستاد نگاه کردم بغض امونم رو بریده بود . دوست نداشتم گریه کنم تا دوباره اعضای کلاس اشک رو توی چشم هام ببینن .هم به غرورم برمیخورد هم این که از عکس العمل هاشون خجالت می کشیدم.
سعی کردم فقط به جلو نگاه کنم کتابم رو روی میز گذاشتم و خودم رو بهش مشغول کردم.
ورود بچه های کلاس رو یکی یکی احساس میکردم اما به هیچ کدام نگاه نمی کردم. چون می دونستم که زیر نگاه سنگین شون دووم نمیارم.
سنگینی نگاه بعضی از دخترها رو روی خودم احساس میکردم اما پسر ها کاملا بی تفاوت روی صندلی می نشستن.
دست گرم پروانه روی سرشونم قرارگرفت با دیدنش اشک توی چشم هام جمع شد.
با ذوق گفت:
_سلام بی معرفت، یه زنگم به من نزدی?
خم شد و صورتم رو بوسید کنار گوشم گفت:
_ خواهش می کنم گریه نکن. نمیدونی تو این چند روز که نبودی چقدر حرف زدم تا تونستم قانعشون کنم که تو دلبستگی به استاد نداشتی. به خاطر یک مشکل شخصی گریه کردی نگار خرابش نکن.
ازجیبش دستمالی رو دراورد اشک جمع شده ی پایین چشمم رو که منتظر پلک زدن بود برای پایین ریختن پاک کرد
روی صندلی کنار من نشست به شوخی ارنجش رو به بازوم زد.
_ دیگه می تونیم کنار هم بشینیم ازرق شامی نیست.
از حرفش خوشم نیومد استاد ازرق شامی نبود.
اون خیلی مهربون بود و فقط توی کلاس حسابی قانونمند بود. هنوز محبت استاد تو دلم مونده نتونستم بیرونش کنم. با اینکه اون نموند و با رفتنش پسم زد.
البته این پس زدن رو بهش حق میدادم چون اون از شرایط من خبر نداره و نمی دونه که این ازدواج اجبار برای من بود و هیچ محبتی توش نبوده .
خودت رو گول نزن نگار محبت توش بوده تو احمدرضا رو دوست داشتی شاید روز اول باهاش غریبگی میکردی اما روزهای آخر حتی خودت رو براش آراسته هم می کردی.
کلافه از افکارم سرم رو تکون دادم متوجه شدم که پروانه آروم آروم باهام صحبت میکنه.
_... خوبی خوش گذشت.
از حرف هاش فقط دو جمله ی سوالی اخرش رو شنیدم .
با سر گفتم نه.
متعجب گفت:
_ چرا?
_ حالا بعدا بهت میگم.
_کنجکاو شدم یه کوچولوشو بگو
_ تو رو خدا ول کن پروانه میگمبهت.
در کلاس باز شده
استاد عباسی وارد کلاس شد.
ورودش همزمان شد با آه های پی در پی من.
سلام گرم و صمیمی کردو روی صندلی نشست و بلافاصله شروع به تدریس کرد
برای من که با دو جلسه غیبت اگر گوش میکردم هم متوجه نمی شدم.
نگاه خیره استاد روی خودم احساس میکردم اون هم متوجه شده بود که حواس من به کلاس نیست اما حالم رو درک کرد و حرفی نزد.
به نوشته هایی که روی تخته می نوشت نگاه کردم و هیچ چیزی ازشون متوجه نشدم سرم رو پایین انداختم که صدای اروم پروانه کنار گوشم بلند شد
_ نگارحواست رو به درس بده
کجایی تو?
_ نمیتونم اعصابمخورده.
_تلاش کن. اصلا یعنی چی که هنوز داری بهش فکر می کنی?
_پروانه فکر نکردن بهش کار سختیه.
استاد با ماژیک چند ضربه ی اروم به تخته زد سرزنش وار گفت:
_خانم ها...
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕