#پارت229
💕اوج نفرت💕
_میترا من صدبار به تو نگفتم...
نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم:
_ به خدا من نمیدونستم.
نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت:
_بیا اتاق.
منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت.
این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب میکرد.
در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم
با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد.
نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم.
تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمیکردم جلو برم.
بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد.
فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود.
مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود.
به یخچال اشاره کرد.
_یه لیوان آب به من میدی?
فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید.
_یه چایی همه ببر برای اردشیر.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
_من نمیبرم.
متعجب و بی حال گفت:
_ چرا?
_الان میترسم.
سرش روتکون دادو گفت:
_بریز خودم میبرم.
به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم
_چی گفت?
ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد.
_مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت.
ناامید گفتم:
_ من میدونستم نمیزاره.
نگاهم کرد.
_ولی من کوتاه نمیام.
_بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام.
دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد
_ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست.
سرم رو پایین انداخت.
_ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه.
_ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم.
نفسم رو باصدای آه بیرون دادم.
_ این رو شما میگید.
_ناامید نباش راضیش می کنم
شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم.
دستام رو به هم فشار دادم.
_چی میگفت?
_حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه.
با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم.
_نگار بیا.
توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم:
_الان میام.
عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم:
_ شما هم بیاید.
ایستاد و سمت کتری رفت.
_برو حرف دلتو بزن.
_ میترسم ازش.
_ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که.
_ از نگاهش میترسم.
چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت
_من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش.
نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست.
_بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده.
_ چشم.
سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕