eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم. _نگار ... نگار چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم. _پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره. به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم. _کجاست? _بیرون منتظره، بگم بیاد? جواب ندادم که دوباره گفت: _بگم؟ چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم. _بگو بیاد. مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد. _سلام. دلخور و اروم جوابم رو داد: _سلام. روی تخت، روبروی من نشست. _خوبی? _ممنون. کلافه گفت: _نهار هم نخوردی؟ سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد. بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست. _امروز مدیرتون بهم زنگ زد. اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم. _آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه. _بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه. به چشم هاش خیره شدم. _چی اقا؟ _مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی... دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد. _تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی. سرم رو پایین انداختم. _میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی? با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم: _ببخشید. _میبخشم به یه شرط. سکوت کردم تا ادامه بده _نمی پرسی چه شرطی? _آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد. _من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم. _اخه من معذبم. _نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش. _اخه شکوه خانم... _مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. _من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد. سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت: _تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره. _بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه. ایستاد و با سر به در اشاره کرد _پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم. _میشه نیام? _نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون. _اقا لباس هام خونمو... با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم. _ببخشید، توی اون خونتونه. _انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته. این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت22 مامان سریع سرش رو بطرف من چرخوند و‌ با تعجب گفت. _ ما برای چی، داییت خودش خرید میکنه دیگه.
شام رو به اتفاق دایی و زن دایی خوردیم. بعد از شام ، خونواده ی چهار نفره عمو اولین مهمونهایی بودند که اومدند. سعی می کردم رفتارهام عادی باشه ولی دلشوره و نگرانی عجیبی داشتم. دلم می خواست یه جوری بشه که مهمونی امشب منتفی بشه. مامان با مهمونها مشغول صحبت درباره ی اقا مستوفی و خانوادش بودند و من اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاشون رو نداشتم و مدام تو اتاقم خودم رو سرگرم می کردم. ناگهان صدای زنگ در بلند شد و دلم هری ریخت. مات وسط اتاق ایستاده بودم که زن دایی در حالی که چادرش رو رو سرش مرتب می کرد و لبخند به لب داشت وارد اتاق شد. -راحله جان، اماده شو بیا بیرون، مهمونها اومدند. دستهام می لرزید، تموم بدنم می لرزید. زن دایی که اضطراب من رو دید چادرم رو روی سرم انداخت و دستم رو گرفت. - همه ی دخترا شب بله برونشون دلشوره دارند. ولی تو دیگه رنگ به روت نمونده. خودتو جمع و جور کن بیا بریم زشته. خیلی آروم، چادرم رو مرتب کردم و دنبال زن دایی راه افتادم. مامان دم در هال ایستاده بود و عمو و دایی برای استقبال، به حیاط رفته بودند. کنار مامان ایستادم، نگاه نگرانی بهم کرد و لب زد. - خوبی راحله؟ لبخند مصنوعی زدم و سرم رو پایین انداختم. صدای اقا مستوفی نزدیک شد وضربان قلب من بالا می رفت. بعد از سلام و احوالپرسی گرم با مامان وارد خونه شد. سرم پایین بود و با صدای ضعیفی سلام کردم. بلافاصله صاحب اون صدای گرم و مهربون، جوابم رو داد. - سلام دخترم. خوبی بابا؟ -ممنون وارد خونه شد و با بقیه حال و احوال کرد. پشت سرش فخری خانم و دخترش فرزانه وارد شدند. فخری خانم بر خلاف همسرش، خیلی سرد سلام و احوالپرسی کرد. که از این کارش، تعجب کردم ولی به روی خودم نیوردم. به مهمونهای امشب دامادها و نوه ی این خونواده هم اضافه شده بود. اقا مهرداد و همسرش فریبا دختر بزرگ اقا مستوفی همراه با آرش، پسر بچه چهار، پنج ساله که شیطنت از چشماش می بارید. بعد از اونها، فریده دختر دوم خانواده مستوفی همراه با نامزدش، محمد وارد شدند. امید پسر سرباز این خونواده نفر بعدی بود. سرم پایین بود و با گوشه ی چشمم قامت مردونه و کت شلواری داماد امشب رو دیدم که انگار تصمیم داشت آخرین نفر از خونواده مستوفی باشه که وارد خونه میشه. سریع نگاهم رو به گلهای قالی هدایت کردم. صدای مردونه اش تو گوشم پیچید که آروم و مودب با مامان سلام و احوالپرسی می کرد. همونطور که سرم پایین بود حرکت قدم هاش به سمت خودم رو متوجه شدم، دو قدم به سمت من بر داشت و ایستاد. - سلام، بفرمایید قلبم به شدت به قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی آروم سرم رو بالا آوردم و با اولین نگاه چشمم به سبد گل بزرگ و زیبایی افتاد که به سمت من گرفته بود. سرم رو بالاتر بردم، قد اون بلند بود یا قد من کوتاه بود؟ تقریبا سرم روبروی سینه اش قرار داشت. نگاه مضطربم برای لحظه ای به چهره اش دوخته شد، بر خلاف من خیلی آروم بود. به من نگاه نمی کرد، نگاه محجوبش روی گلها بود .باز هم همون لبخند ریز روی لبش بود. خیلی آروم و با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود جواب سلامش رو دادم. اما اون سبد رو جلو تر گرفت و با لحن محکم و آرومی گفت - بفرمایید، قابل شما رو نداره به سبد گل خیره شدم. انگار مغزم قفل کرده بود و از فرمان دادن به دستهام عاجز شده بود. باضربه ای که مامان با آرنجش به بازوم زد به خودم اومدم. دستهای لرزانم رو جلو بردم. حالا نمی شد یه سبد کوچیکتر می خریدی؟ عرض این سبد با عرض هیکل چهار شونت برابری می کنه، من چطوری اینو دست بگیرم؟ بالاخره به هر سختی بود، دستم رو زیر سبد بردم و امیر، سبد رو آروم روی دست من گذاشت.