#پارت230
💕اوج نفرت💕
پشت میزش نشسته بود. دستش رو روی میز گذاشت جلو رفتم سینی روی میز گذاشتم. روی مبل تک نفره جلوی میزش نشستم.
سکوت طولانیش بیشتر از نگاه سنگینش آزارم می داد.
خودم سکوت رو شکستم.
_عمو آقا به خدا من خبر نداشتم.
_ میدونم.
پس این نگاه پر از خشم اش چیه.
_ نگار اون روز که تو رو با دست و پای شکسته برای اولین بار آوردم اینجا یادته چی بهت گفتم?
سرم رو پایین انداختم از اینکه عمواقا قضیه ی استاد رو به روم بیاره خجالت میکشیدم.
_گفتم به احمدرضا حق نمیدم. گفتم پیش خودم نگهت میدارم ولی اگر دست از پا خطا کنی به قلم پاتو میشکنم. یادته?
همون طور که سرم پایین بودگفتم.
_ بله.
_ وقتی باهات حرف میزنم سرتو بگیر بالا.
با اینکه نگاه کردن تو چشماش برام سخته ولی کاری رو که میخواست انجام دادم.
عمیق نگاهم کرد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و انگشت شصتم رو تو مشتم فشار دادم.
_ با اینکه سرزنش حقته ولی الان قصدم سرزنش نیست.
کمی سکوت کرد و ادامه داد.
_ نگار تو به این سفر میری...
خوشحالم متعجب نگاهش کردم باور حرفی که شنیدم برام غیر ممکن بود.
عمواقا متوجه برق نگاهم شد و تهدید وار ادامه داد:
_ولی اگر کاری رو که نباید انجام بدی. انجام بدی. مستقیم می برمت تهران. فهمیدی?
با سر تایید کردم.
_پاشو برو بیرون.
فوری ایستادم.
_خیلی ممنون.
از اتاق خارج شدم .
به میترا که با فاصله از در به اپن آشپزخانه تکیه داده بود نگاه کردم نگران لب زد:
_چی شد?
چند قدم سمتش رفتم آروم و بی صدا گفتم:
_ اجازه داد!
با ذوق و دستش رو به هم کوبید.
_ واقعا!
ً باسر تایید کردم و برگشتم به در نیمه باز اتاقش ناباورانه نگاه کردم.
باورم نمیشد میترا من رو تو اغوش گرفت. مبهوت تر از اونی بودم که نسبت به محبتش عکس العملی نشون بدم.
چند لحظه بعد من رو رها کرد و سمت اتاق همسرش رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕