#پارت237
💕اوج نفرت💕
پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خوابش رفت.
دو ساعتی بود که رسیده بودیم و حسابی گرسنه بودم از بیرون رفتن هم میترسیدم جایی رو بلد نبودم مطمئن بودم که گم میشم اما توی خونه نشستن هم چاره کار نمیشد.
مانتو و روسریم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم. نگاهم به بیرون از ویلا اونطرف خیابون زیر درخت بزرگی که تمام برگها آویزون بودند افتاد. چند قدم جلو رفتم که با صدای احمد آقا سمتش برگشتم
_ چیزی میخواید آبجی?
لهجش من رو یاد بانو خانم انداخت.
برگشتم سمتش
_ سلام.
_سلام. ببخشید اینجا شماره رستوران دارید که برامون غذا بیارن
_بله آبجی الان زنگ میزنم فقط بگید چی میخورید.
_ اگه میشه شماره بدید به خودم زنگ بزنم
_ باشه یه چند لحظه صبر کنید الان میام.
به سمت اتاق کنار جلوی در ورودی دوید. باز نگاهم افتاد به درخت واقعا زیبا بود.
بفرمایید کارتی رو که سمتم گرفت از دستش گرفتم.
_ این کارت رستوران. البته خانم خودم هم اینجا غذا خونگی میپزه. اگر خواستید بگید خودم براتون میارم
_خیلی ممنون. من با غذای خونگی موافق ترم به انتخاب خودتون رو برامون دوتا غذا بیارید.
خوشحال گفت:
_ چشم خانم ، فقط سوئیچ ماشین تون را بدید تا بزارم زیر این درخت آفتاب بهش نمی زنه.
_.
_ الان میگم خواهر آقا سیاوش سوییچ رو براتون بیاره.
منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه حرکت کردم.
سختگیریهای عمو اقا باعث شده تا به حرف زدن با نامحرم عادت نداشته باشم.
وارد خونه شدم پروانه هول هول جورابش رو پاش می کرد با دیدن من نفس راحتی کشید و دل خور گفت:
_ کجا رفتی?
_دنبال غذا.
_تو که جایی رو بلد نیستی دختر گفتم الان گم میشی.
روسریم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم
_ مگه بچم که گم شم. به احمداقا گفتم برامون غذا بیاره گفت خانم غذای خونگی میفروشه تو خواب بودی. گرسنم بود.
مانتوم رو هم آویزون کردم سمتش چرخیدم خیره نگاهم کرد
_ نگران شدی
_نه نترسیدم
_ببخشید، راستی گفت سوییچ رو بدی بهش ماشین رو بزاره جای خوب.
پروانه سمت اشپزخونه رفت و زیر کتری رو روشن کرد
روی مبل نشستم . گوشیم رو برداشتم و پیامکی که اومده بود رو باز کردم میترا نوشته بود
" خوش میگذره"
لبخند به لب هام اومدبراش نوشتم
"خیلی زیاد. جای شما خالی"
گوشی رو روی میز گذاشتم. از داخل کیفم تیوپ کرم نرم کننده رو برداشتم و کمی روی دستم ریختم.
_ نگار.
_ جانم.
_یه چی بپرسم?
با لبخند نگاهش کردم.
_بپرس.
_ فراموشش کردی?
متوجه منظورش شدم اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بدن به نفهمیدن زدم.
_ چی رو?
عمیق نگاهم کرد. خودم رو سرگرم پخش کردن کرم روی دستم کردم
_ استاد رو.
با آوردن اسمش دلم خالی شد و ناخواسته گرمی اشک رو تو چشم احساس کردم .
دستم رو پشت دست دیگم کشیدم و مابقی کرم رو هم پخش کردم.
لب زدم:
_ نه.
_بهش که فکر نمی کنی?
نفس سنگین کشیدم و سرم را بالا دادم.
_ نه.
_ فکر میکردم با گذشت این همه مدت فراموشش کردی.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_فراموش نمیشه. هیچ وقت. فقط تلاش می کنم بهش فکر نکنم.
اشک سمجی از گوشه چشم پایین ریخت که فوری پاکش کردم .هنوز هم معتقدم عشق استاد یک عشق مقدس بود.
صدای در خونه بلند شدم پروانه چادر سفیدی روی سرش انداخت و سوییچ رو برداشت و در رو باز کرد.
صدایی احمد آقا اومد که برامون غذا آورده بود فوری سراغ کیفم رفتم و مقداری پول برداشتم.
از پشت در پول رو دست پروانه دادم.
_اینم بده بهشون.
پروانه پول رو سمت احمد اقا گرفت که گفت:
_ این کارها چیه شما مهمون مایید
متوجه تعارفش شدم از پشت در گفتم:
_ شما لطف دارید احمدآقا اما اگه نگیرید ما هم میتونیم غذاها را قبول کنیم.
_ آخه زشته.
_چه زشتی درآمد همسرتون از این راهه.
_ اخه این پول هم زیاده.
_باشه فعلا دستتون. حالا ما چند روز مزاحمتون هستیم.
_ خواهش می کنم مراحمید.
چند لحظه بعد پروانه چادرش رو به دندون گرفته بود و با سینی گرد بزرگی برگشت داخل.
کمکش کردم سینی رو روی میز ناهارخوری زیر پنجره گذاشتیم.
دو قابلمه کوچک با یک پارچ سفالی پر از دوغ و سبد کوچک سبزی خوردن
بوی قیمه و دارچین فضای خونه رو پر کرد در قابلمه رو باز کردم سیب زمینی های درشت سرخ شده روی خورشت خود نمای می کرد
به به پروانه هم از عطر و بوی غذا بلند شد.
غذای خونگی و خوشمزه دست پخت همسر احمد آقا رو به همراه دوغ محلی خوردیم حسابی سنگین شدیم. دوغ پروانه را گرفت و دوباره بعد از ناهار خوابید.
نمازم رو خوندم برای خودم.چایی ریختم به بالکن رفتم.
تا ساعت پنج بعد از ظهر از بالکن زیبای خونه فضای چشمگیر دلنواز دریا رو نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕