eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم. _پروانه بیداری? _ آره بیدارم. دسته گلمم آب دارم خندم گرفت از موقعیت بوجود اومده خوشحال بودم. برای اولین بار تنهام و هیچ کس مراقبم نیست پایین رفتم. پروانه روی زمین مشغول جمع کردن شیشه خورده بود. _چی شکست? _ اومدم چایی بریزم بیارم بالا با هم بخوریم لیوان افتاد شکست. _ با دست جمع نکن یه وقت میبره ایستاد و با ذوق نگاهم کرد. _ بیا بریم بازار. سوالی گفتم: _دوره? _ نمی دونم، می پرسیم. ماهی بخرم شب کنار دریا کباب کنیم بخوریم. هوا سرده میچسبه ها. _چی بگم. _ پاشو بریم. جارو رو برداشت و شیشه خورده ها رو زیر کابینت هول داد. خندیدم _پروانه چقدر شلخته ای جمعشون کن. _بریم.بیایم جمع میکنم. سرم رو تکون دادم و سمت چمدونم رفتم. مانتو هام رو به چوب لباسی آویزان کردم نگاهم به مانتو طوسی صورتی مورد علاقه میترا افتاد لبخندی به حساسیت عمواقا برای این مانتو زدن و اویزونش کردم مانتو سرمه ای ساده با روسری پردردسری که سوغات مسافرت کیشم بود پوشیدم. بافت مشکی ساده ای هم که میترا برام گذاشته بود روی دوشم انداختم. همراه با پروانه سوار ماشین شدیم. پروانه نسبت به من دل و جرأت بیشتری داشت شاید به خاطر آزادی که در طول زندگیش داشته. از چند نفر پرسید بالاخره بازار رو پیدا کرد. ماشین رو پارک کرد و به طرف بازار حرکت کردیم. با لرزیدن کیف متوجه تلفن همراهم شدم اسم عمو آقا روی صفحه گوشیم روشن و خاموش می شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. با خوشحالی گفتم: _ سلام عمو آقا حسابی مهربون شده بود. _ سلام دخترم. خوبی? _بله خیلی ممنون. _ خوش میگذره. _ حسابی، جای شما خالی. _ خداروشکر. الان کجایی? _ اومدیم بازار. _ باکی? اصلا نمی تونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیقت هم باعث اختلاف میشه. _ من با پروانم آقا سیاوش و نامزدش هم اون ورن. نگران گفت: _پس چرا جدا راه میرید. آب دهنم رو قورت دادم یک دروغ کوچیک هم باعث ترسم میشه. _جدا راه نمیریم گفتم شاید بخوان تنها باشن یکم فاصله گرفتیم. صدای نفس راحتی که عمواقا کشید رو شنیدم. _ باشه عزیزم. چیزی لازم نداری? _ نه خیلی ممنون به میترا جون سلام برسونید. _ باشه خداحافظ. همزمان که با گوشی حرف میزدم دنبال پروانه هم میرفتم. بالاخره وارد بازار شدیم. اینقدر ذوق زده بودم که لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گونه هام درد گرفته بود. این اولین باری بود که انقدر راحت بودم. پروانه حسابی خرید کرد. ولی من اصلا تمرکز خرید نداشتم. انواع ترشی ها ماست کلوچه توی بازار بود. بوی سیر ترشی و ماهی تازه با اینکه اصلاً مطبوع نبود ولی دوست داشتم. دست آخر دو تا ماهی و سبزی تازه خریدیم و به پارکینگ برگشتیم. خریدها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم. پروانه فلش رو داخل ضبط گذاشت. _نگار آرزوم بود بیام شمال سیاوش نباشه این آهنگ رو بذارم صداش رو زیاد کنم باهاش بلند بخونم _چه اهنگی? _ صبر کن الان میزارم . با خنده گفتم: _اگر میخوای بخونی بریم یه جاده خلوت جلو مردم نخونی زشته. _نه بابا حواسم هست. خیلی ذوق داشتم انجام این کار ساده برای من خیلی پر از هیجان بود. به جاده‌ی خلوتی رسیدیم پروانه آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت صدای ماشین رو تا آخر زیاد کرد. آهنگ ملایمی بود ولی صدا به صدا نمی رسید با صدای بلند گفت: _ نگار تو هم بخون. با همون تن صدا گفتم: _ من بلد نیستم. _گوش کن یاد بگیر. بعد هم با صدای بلند شروع به خوندن کرد. _ باز هم، آمدی تو بر سر راهم. ای عشق، می کنی دوباره گمراهم... خیلی خوشحال بودم ولی آهنگ آروم و ملایم پروانه نمکی بود روی زخم هام شاید هم از صدای بلند ضبط استفاده کردم برای خالی کردن عقده های چند ساله ام. پروانه حواسش به من نبود و فقط با صدای بلند شعرش رو میخوند. اشک بی محابا روی صورتم ریخت سرم رو سمت خیابون برگردوندم و با صدای بلند گریه کردم. مطمئن بودم پروانه صدام رو نمیشنوه. گریم هم از ناراحتی بود هم از خوشحالی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕