eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 آهنگ تموم شد. به رو به رو خیره شدم. گریم دیگه جون نداشت. پروانه دستش رو سمت دکمه ضبط ماشین برد تا دوباره آهنگ رو از اول بذاره. نیم نگاهی به من کرد که نگاهش ثابت موند. متعجب گفت: _نگار! چند قطره اشک باقی مونده زیر چشمم رو پاک کردم. _ الهی بمیرم اصلا حواسم بهت نبود. با صدای گرفته ای گفتم: _اتفاقا خوب بود تو نیاز به شادی داشتی به من نیاز به گریه. تخلیه شدم. فلش رو در آورد و روی داشبورد گذاشت تا ویلا دیگه حرفی نزدیم. از پروانه خواستم تا تنهام بزاره اون هم پذیرفت. وسایل هایی که خریده بود رو به خونه برد . چشم به دریا دوختم و مسیر سنگ فرش شده تا دریا رو طی کردم. هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم سرد بود. هر دو دستم رو دور خودم پیچیدم تا شاید کمتر احساس سرما کنم. به دریا چشم خیره شدم. _ خدایا کمکم کن. راه درست رو نشونم بده.ببخش اگر گاهی حرفی می زنم که شایسته نیست. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به گریه هام هدیه دادم. _خدایا می خوام زندگی کنم. مثل پروانه شاد باشم. به آسمان آبی تر از دریا نگاه کرد. شدت باد کم کم زیاد شد. موج دریا هر لحظه جلو تر می اومد. باد در حال تلاش برای برای کندن لباس های تنم بود .صدای پروانه بین صدای امواج دریا رو شنیدن با صدای بلند اسمم رو صدا میکرد. سمتش چرخیدم . چند قدم سمتش رفتم. پالتوم رو گرفت سمتم. _ بپوش سرده . فوری تنم کردم. _ بیا بریم تو خیلی سرده. با لذت به دریا نگاه کردم. _نه دوست دارم بمونم. _ باشه پس بیا بریم تو آلاچیق بشینیم. متوجه آلاچیق های چوبی پشت سرم شدم. الاچیق هایی که که از سه طرف چوب بود و به خاطر سردی هوا یک طرفش با نایلون پوشونده بودن. نزدیک ترینشون رو به ساحل دریاه انتخاب کردیم و نشستیم. شدت برخورد باد با نایلون جلوی آلاچیق صدای بدی رو تولید می‌کرد. فضای گرم و آرام بخش الاچیق، به خاطر چراغ گردسوزی که وسط قرار داشت بود. پروانه گفت: _ تو بشین من الان میام. قسمتی از نایلون که برای ورود و خروج آزاد بود رو باز کرد و بیرون رفت. چند لحظه بعد در حالی که با یک دست روسریش رو گرفته بود تا باد از سرش بر نداره به دست دیگش سینی که فلاسک چای دوتا استکان و قندون داخلش بود که اونا رو هم تو حصار دست و سینه اش پنهان کرده بود برگشت. _ بیا که چایی تو این هوا اساسی مزه میده. ازش گرفتم کنار چراغ گذاشتم _از کجا گرفتی? _ از مغازه پشت آلاچیق ها گرفتم با تعجب گفتم: _مگه مغازه داره اینجا! _ نگار عاشقی ها، فقط دریا رو دیدی. از حرفش خندم گرفت: _تازه قلیونم داره. به حالت مسخره ادامه داد: _ میخوای برم بگیرم. خندیدم و سرم رو تکون دادم پروانه خیلی شاد بود از شادی اون من هم شاد بودم. این روزها را باید توی تاریخ زندگیم ثبت کنم. روزهایی که خندیدم. گریه کردم. آزاد بودم. برای خودم بودم . پروانه اولش نمی‌خواست بمونه. اما الان دیگه کوتاه بیا نبود. برگشت با ماهی‌هایی که خرید بود به همراه احمد آقا برگشت.. احمد آقا تو این هوای سرد با فاصله زیادی از آلاچیق آتیشی رو توی یک پیت حلبی درست کرد دوتا کنده درخت هم داخلش گذاشت. به اصرار پروانه از آلاچیق گرم بیرون اومدم. کنار آتیش به ماهی کباب کردن پروانه نگاه کردم. هنوز کامل کباب نشده بود که پروانه به سختی یک تکه از ماهی داغ رو کند. توی دستش جا به جا کرد تا کمی خنک بشه. دو تکه کرد خودش خورد و اون یکی را جلوی من گرفت. مزه ی خیلی لذیذی داشت . باز هم به اصرار پروانه ماهی ها رو تو همون هوای سرد خوردیم. از اجزای صورتم به خاطر سرما دیگه بینیم را احساس نمی‌کردم. پوست صورتم خشک شده بود. بالاخره به آلاچیق برگشتیم و به چراغ چسبیدیم. هوا کاملا تاریک بود. به غیر از ما هیچ کس دیگه کنار دریا نبود. پروانه دراز کشیده بود که صدای احمد آقا رو شنیدیم. _خانم افشار پروانه نشست. خودش رو جمع و جور کرد. _بله احمد آقا. یا الله ی گفت و گوشه نایلون رو کنار زد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕