eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سرش رو تکون داد. نفس سنگین کشیدن دسته چمدون رو گرفت به سمت در خونه کشید. در رو باز کرد پشت سرش وارد خونه شدم . سمت تلفن خونه رفت احتمال زیاد میخواد به آقا مرتضی زنگ بزنه. دوست ندارم شروع این دلخوری پدر و پسری از خونه ما باشه. _عموآقا بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بله. _ باید یه چیزی رو بهتون بگم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _صبر کن الان میام فوری گفتم: _من احمدرضا رو دیدم. تیز چرخید و متعجب نگاهم کرد گوشی را سر جاش گذاشت. خوشبختانه به هدفم رسیدم. _کی? سمت مبل رفتم و به دستش تکیه دادم. _کنار دریا بودیم مرجان اومد. فوری برگشتم ویلا. پروانه گفت الان میره برادرش رو میاره. جمع کردیم لحظه آخر که ماشین می‌خواست حرکت کنه دیدمش _سیاوش کجا بود? دوباره رسیدیم به همون جا که ازش فرار می کردم. _اون لحظه حالم خیلی خراب بود متوجه نشدم. روی صندلی کنار تلفن نشست و به زمین خیره شد و گفت: _مرجان چی میگفت? _هیچی،برگرد. احمدرضا پشیمونه. خیره نگاهم کرد و گفت: _ پروانه از کجا میدونست که احمدرضا کیه ? موندم جواب چی بدم دوباره خراب کاری کردم. _ نگار مگه من بهت نگفتم در رابطه با این مسئله با کسی صحبت نکن. گوش به گوش خبر به خبر میرسه میگرده پیدات می کنه اون موقع کاری از دستم بر نمیاد. شرمنده سرم رو پایین انداختم. _خیلی خوب چمدونت رو ببر اتاقت زنگ زدم نهار بیارن. _چشم. چمدون رو به اتاق بردم. وسایلم رو جابه جا کردم. نگاه کردن به چشم عمو آقا، بعد از این همه پنهان کاری برام سخت بود. این که فهمیده بود همه چیز از سیر تا پیاز زندگیم رو برای پروانه تعریف کردم. باعث خجالتم میشد در هر صورت نهار رو کنارش خوردم. یه دوش مختصر گرفتم. در ظاهر خوشحال ولی در باطن بین نبرد عقل و دلم با احمدرضا می جنگیدند گاهی به نفع دلم گاهی به نفع عقل. دلم میگفت برگرد یا زنگ بزن یا خبری بده و خبری بگیر. ولی عقل می گفت زندگی با احمدرضا ثمری نداره، تا وقتی مادری مثل شکوه خانم کنارش هست. وابستگی و تعصب زیاد احمدرضا به مادرش قابل چشم پوشی نیست. تا سه روز پیش بهش فکر هم نمیکردم ولی الان از فکر و خیال من بیرون نمیره. میترا شب برگشت دلتنگش بودم. اون خیلی بیشتر از من دلتنگ بود حسابی تحویلم گرفت و با خوشرویی ازم استقبال کرد. عمو آقا تو خودش بود صدای تلفن همراهش بلند شد و نیم نگاهی به صفحه اش کرد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته فوری گوشی را برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام مرتضی جان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕