#پارت251
💕اوج نفرت💕
چند روز از اون روز میگذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم.
میترا درگیر خرید وسیله برای سفرش بود با همسفرش که خواهرش بود به این نتیجه رسیده بودن که تمام سوغاتی هاشون رو از شیراز تهیه کنند و پولی برای خرید سوغاتی با خودشون به کشور عربستان نبرند.
عمو آقا هم مدام با شخصی که شمارش رو شماره ذخیره کرده بود حرف میزد و من از حرفاش چیزی سر در نمی آوردم فقط فهمیدم که شخص مورد نظر قرار به شیراز بیاد.
تو اتاقم نشسته بودم و مشغول درس خوندن، صدای تلفن خونه بلند شدم دستم روی گوشم گذاشتم تا تمرکزی که به خاطر سکوت به دست آورده بودم خراب نشه .
چند دقیقه ای با گوشهای گرفته مشغول درس خوندن بودم که با برخورد چند ضربه آروم دست عمو اقا به سرشونم بهش نگاه کردم.
_ چیزی شده.
_ چرا گوش هات رو گرفتی هر چی صدات میزنم جواب نمیدی?
_ تمرکزم با صدای تلفن به هم می ریزه.
_بلند شو یه چی سرت کن خانواده ی پروانه دارن میان بالا .
این رو گفت و سمت در رفت.
چرا پروانه به من چیزی نگفت،
مانتو روسریم رو پوشیدم. خروجم از اتاق همزمان شد با ورود خانواده پروانه.
جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم کنار پروانه که روی مبل دو نفره نشسته بود نشستم.
اروم گفتم:
_ چرا نگفتی دارید می آیید?
_ بابام یه ساعت پیش گفت، بهت زنگ زدم جواب ندادی.
تازه یادم افتاد که به خاطر درس گوشیم رو روی سکوت گذشته بودم.
اقا مرتضی گفت:
_ قصد ما از مزاحمت امشب اول برای عذرخواهی به خاطر رفتار اشتباه سیاوشه.
عمواقا با لبخند گفت:
_ اون دیگه تموم شده صحبت در رابطش هم درست نیست.
_ آخه من هنوز شرمندم.
_ دشمنت شرمنده آقا، این چه حرفیه.
_این لطف تو رو میرسونه دلیل دومم که باعث شده ما اینجا بیایم
کارت دعوتی رو از جیب کتش بیرون اورد.
_دعوت برای جشن عقد سیاوش، یک اردیبهشت جمعه. مراسم رو هم توی خونه گرفتیم.
با خانواده تشریف بیارید .
کارت رو سمت عمو اقا گرفت عمواقا با لبخند کارت رو از دوستش گرفت بازش کرد
رو به میترا گفت:
_با تاریخ سفر شما تداخل نداره.
_ نه من پنجم پرواز دارم.
مادرپروانه گفت:
_انشاالله به سلامتی مسافرت تشریف میبرید?
میترا که حسابی از این که می خواست از سفرش حرف بزنه، خوشحال بود، با لبخند پهنی گفت:
_ مسافرت که نه ، انشاالله سفر حج
چشم های مادر پروانه پر از اشک شد.
_ خوش به سعادتتون
_ خواهش می کنم انشالله قسمت خودتون بشه.
پروانه حوصله شنیدن تعارف بزرگ ترها رو نداشت کنار گوشم گفت:
_ یه دقیقه بریم اتاقت?
سرم رو تکون دادم و به عمواقا که به کارت عروسی نگاه میکرد گفتم:
_ میشه ما یه لحظه بریم اتاق من.
نگاهم کرد اروم چشم هاش رو باز و بسته کرد با سر تایید کرد.
دست پروانه رو گرفتم سمت اتاق رفتم.
به محض ورودم پروانه با ذوق گفت
_نگار اگه گفتی فردا شب کیا قراره بیان
_ سیاوش و تهمینه
پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
_ خانواده ناصری
با خوشحالی گفتم:
_ واقعاً? بالاخره بابات رضایت داد?
با افتخار گفت:
_ آره کلی تحقیق کرده، همه کس و کارش رو در آورده
روی تخت نشست.
_تو لیاقت خوشبختی رو داری.
تو چشم هاش برق شادی رو دیدم ولی بروز نداد.
_بیا با هم بریم لباس بخریم.
_ حالا خبرت می کنم . با سیاوش قهری ?
_قهر نیستم ولی نه اون زنگ زده نه من.
_ بهش زنگ بزن بزار حمایتش دنبالت باشه یه وقتا تو زندگی لازمه
_چه حمایتی ندیدی ولمون کرد رفت.
_اونم جوونه اشتباه کرد ولی برادرته
نفس عمیق کشیدم
_ اگر من یه برادر مثل سیاوش داشتم. زندگیم رنگ و بوی دیگه ای داشت.
احساس کردم حرف زدن با پروانه بی فایدس ادم ها تا چیزی رو دارن قدرش رو ندارن.
ده دقیقه ای توی اتاق بودیم تا پدر پروانه قصد رفتن کرد بعد از خداحافظی خواستم برگردم که بحث شیرین بین عمو.اقا و.میترا باعث شد کنارشون بشینم دوست داشتم.تو این مراسم شرکت کنم ولی باید منتظر اجازه ی عمو اقا بمونم .
میترا گفت
اردشیر چیکار میکنی?
_من اصلا دوست ندارم بریم ولی اگر نریم زشته
_یعنی میریم?
نفس سنگینی کشید.
_چاره ای نداریم.
میترا با لبخند به من گفت
_تو چی میپوشی?
نیم نگاهی به عمو آقا انداختم و گفتم
_ من لباس مجلسی ندارم
_منم لباس مناسب ندارم. با هم میریم خرید.
اخم کمرنگی بین ابرو عمو آقا نشست این اخم رو میشناختم.
_ پس فردا ببرید منم باهاتون بیام
میترا گفت:
_ آخه من پس فردا کلاس دارم.
_ باشه من قراره فردام رو کنسل میکنم
میترا از اینکه قرار بود عمو اقا هم با ما بیاد خوشحال نبود ولی اعتراض هم کرد. علت ناراحتیش رو میدونستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕