#پارت252
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد هر سه به قصد خرید لباس برای من و میترا از خونه بیرون رفتیم.
عمواقا اول پاساژ کنار گوشم خیلی قاطع گفت:
_ لباس پوشیده انتخاب کن.
لبخندی به حساسیش که به خاطر حضور میترا میخواست پنهانش کنه زدم.
_چشم.
طبق انتظارم میترا شروع به انتخاب لباس برای من کرد.
دست روی هر لباسی گذاشت مخالفت کردم. نه اینکه بخوام باهاش مخالف باشم بیشتر دوست داشتم لباس کاملا پوشیده بپوشم که با انتخاب های میترا جور در نمیاومد.
چشمم به پیراهن یقه سه سانتی آستین سه ربع فیروزهای رنگ افتاد. روی پارچه گیپور کار شده بود و از همان گیپور پایین دامنش هم بود.
روبه روی لباس ایستادم میترا رد نگاهم رو گرفت.
_ وای نگار تو چه خوش سلیقه ای!
_ قشنگه?
_خیلی خاصه، اگه همین رنگش رو بگیری عالیه.
_ خودمم خوشم اومده.
با صدای عمو اقا سرچرخوندم و بهش نگاه کردم
_این عالیه عزیزم هم پوشیدس هم زیبا
میترا دلخور گفت:
_با هم هماهنگ بودید?
عمو اقا گفت:
_نه عزیزم. نگار خودش تمایل داره لباس پوشیده بپوشه.
میترا به حالت قهر گفت:
_باشه.
از ما فاصله گرفت و خودش رو سرگرم دیدن لباس ها کرد
عمواقا رو به من گفت:
_ تو برو بپوش ماهم الان میایم.
هنوز از من فاصله نگرفته بود که صدای تلفن همراهش بلند شد
گوشی رو دراورد به صفحش نگاه کرد با لبخند کنار گذاشت و گفت:
_ سلام علی جان.
از من فاصله گرفت
لباس رو از فروشنده گرفتم و به اتاق پرو رفتم . به سختی پوشیدم.و زیپش رو از پشت تا نصفه بالا کشیدم. خوش فرم و خوش پوش بود.
انتظارم برای اومدن میترا عمو اقا بی فایده بود
لباس رو عوض کردم و بیرون رفتم
برخلاف تصور من شاد بودن با هم صحبت می کردن.
توقع بیجاییه که انتظار داشته باشم مثل پدر و مادر واقعی رفتار کنن.
هیچ عکس العملی نشون ندادم لباس روی میز فروشنده گذاشتم.
_پسندتون شد فاکتور کنم.
_ بله. ولی صبر کنید پدرم بیاد.
گوشه ای ایستادم و بهشون نگاه کردم
عمو اقا متوجه شد و با لبخند جلو اومد نذاشتم حرف بزنه گفتم:
_اگر فکر می کنید که قیمتش بالاست یکی دیگه انتخاب کنم.
_پوشیدی خوشت اومده?
با سر جواب مثبت دادم.
_ ببخشید درگیر تلفن شدم نتونستم بیام.
_نه من خودم زود اومدم بیرون.
_ باشه عزیزم قیمتش هم مهم نیست.
بزار میترا هم انتخاب کنه با هم حساب میکنم.
میترا کت و شلوار مشکی و براقی رو انتخاب کرد. بعد از فاکتور کردن از مغازه بیرون اومدیم.
عمواقا به میترا گفت-
_ حالا کجا بریم?
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم برای نگار کفش بخریم.
با لبخند پاسخ دادم.
_ من کفش دارم.
_ کدوم?
_یه کفش سفید بدونپاشنه دارم همون رو استفاده میکنم.
_ با این لباس باید کفش پاشنه بلند بپوشی.
_من عادت به راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو ندارم.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه عزیزم هر طور راحتی.
رو به همسرش گفت:
_پس بریم نهار بخوریم.
چشمی گفت و راه افتاد. دلخور نبودم ولی حوصله بیرون موندن رو هم نداشتم پا تند کردم با عمواقا همقدم شدم.
_میشه من برم خونه?
نیم نگاهی کرد.
_چرا?
_هم درس دارم هم حوصله ندارند.
عمیق نگاه کرد
_میخوای بری گریه کنی?
سرم رو پایین انداختم.
_قول میدن گریه نکنم.
قاطع گفت:
_ نه.
منتظر حرفم نموند به سرعتش اضافه کرد و ازم فاصله گرفت.
چشم هام رو بستم نفسم رو بیرون دادم . به اجبار باهاشون بیرون موندم.
میترا اهل خرید کردن بود مغازه به مغازه داخل میرفت گاهی همراهشون بودم و گاهی هم بیرون مغازه منتظر می موندم .
بالاخره غروب شد و بعد از کلی گشت و گذار و خرید، میترا رضایت داد تا به خانه برگردیم.
باذوق لباس ها رو که خریده بود می پوشید و به همسرش نشون میداد.
عمو اقا هم عکس العمل نشون می داد.
موندن کنار این دو زوج عاشق رو جایز ندونستم به اتاقم رفتم.
گوشی رو برداشتم و پیامی برای پروانه ارسال کردم.
" امروز لباس خریدم"
گوشی رو کنار گذاشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خیلی وقته خبری از کابوس هام نبود .
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕