eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 چشم هام رو بستم به ذهنم اجازه دادم تا خاطرات خوبم با احمدرضا را مرور کننه. بعد از نماز صبح اجازه نداد تا بخوابم بدون اینکه بهم بگی کجا میریم. پنهانی از خونه بیرون رفتیم. ماشین تو حیاط پارک بود. ولی سراغش نرفت در حیاط رو باز کرد نگاهی به خونشون انداخت دستش رو پشت کمرم گذاشت به بیرون هدایتم کرد. ماشینی جلوی که بالای سرش تابلو کوچیک اژانس رو نصب کرده بود پارک بود با دیدن ما بوق زد. احمدرضا سمت ماشین رفت درش رو را باز کرد با سر به داخل ماشین اشاره کرد. چادرم رو دور خودم جمع کردم روی صندلی نشستم.کنارم نشست و به راننده گفت حرکت کنید. ماشین روشن شد و راه افتاد. _ کجا میریم? با محبت نگاهم کرد. _یه جای خوب. روم نشد بیشتر سوال بپرسم. بعد از طی کردن مسافت تقریبا طولانی ماشین کنار پارک بزرگی ایستاد کرایه رو حساب کرد. پیاده شدیم .دستش روی کمرم گذاشت. سوالی نگاش کردم که گفت: _ اوردمت پیاده روی. _چرا اینجا? دستم رو گرفت باهم قدم شدم به شوخی گفت: _اینجا کجاست، چرا اینجا، برای چی نداریم. هر چی من گفتم بگو چشم. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم فشار دستش روی دستم کمی بیشتر شده و گفت _ بگو چشم _ چشم _یه چشم بی چون چرا .افرین دختر خوب دختر خوب مکثی کرد و ادامه داد _ تو فقط یکم صبر کن مامان رو راضی می کنم. صدای پیامک گوشیم من رو از خاطرات بیرون کشید. پیام از طرف پروانه بود. "خیلی بی معرفتی، مگه قرار نبود باهم بریم. انگشتم رو روی صفحه زدم و تایپ کردم. "عمو اقا رو که می شناسی، با میترا هم نذاشت برم " " حالا چی خریدی عکس بده ببینم" عکس لباس رو روی همون چوب لباسی انداختم و براش فرستادم _ این لباس یا مانتو " از حرفش خنده ام گرفت. که صدای بلند میترا اومد. _ نگار اگه بیداری بیا شام. "باید برم. شب میام" گوشی رو روی میز گذاشتم برای شام بیرون رفتم. روز ها پشت سر هم گذشت و بالاخره روز مراسم رسید. عموآقا به خاطر تماس تلفنی که از همان مخاطب خاصش علی انجام شده بود از خونه بیرون رفت. میترا هر چی به عمو اقا گفت تا من رو به آرایشگاه ببره موفق به گرفتن اجازه نشده بود. بعد از رفتن عمواقا میترا گفت: _نگار بیا اتاق کارت دارم. _ چیزی شده? _پاشوبیا بهت میگم. دنبالش راه افتادم . _بشین روی صندلی. کاری روکه میخواست انجام دادم هدی از جنس کش دور سرم گذاشت. _ چیکار می کنید? بدون اینکه جواب بده نخ سفید قرقره رو دو لایه کرد و دور گردنش بست . با چشمای گرد شده نگاهش کردم نخ رو و دوردستش پیچوند جلو اومد. دستم رو روی دستش گذاشتم. _ میترا جون نه با اخم گفت: _چرا? _عمواقا اجازه نمیده. دستم رو پس زد. _ اجازه گرفتم. مچ ستش رو گرفتم. _آخه من ... دلخور نگاهم کرد. _ یعنی من دارم دروغ میگم. دستم رو انداختم نفس سنگین کشیدم و تسلیم خواستش شدم . این برای دومین باری بود که اصلاح می کردم بار اول فقط احمدرضا خوشحال بود و با محبت نگاهم می کرد. این بار هم مطمئنم آخرش خوشحالی نیست. موچین رو برداشت سراغ ابروهام رفت. _دست من سبکه انشاءالله تمام مشکلات یکجا حل بشه. خندم گرفت. _ این همه مشکل یک جا حل بشه یعنی من مردم . اخم کرد و گفت: _ دختر الان وقت گفتن این حرفهاست? شگون نداره. به کارش ادامه می‌دهد فاصله گرفته و با ذوق نگاهم کرد. _عین ماه شدی. خودت تو آینه ببین جلوی آینه ایستادم مطمئناً پروانه حسابی از دیدنم ذوق میکنه. _ حالا بشینم موهات رو هم درست کنم. خودم رو سپردم دستش. بعد از سه ساعت کارش تموم شد. موهام رو سهشوار کرد. بافت ریز دور موهای بلندم به زیباییش اضافه کرده بود. آرایش دخترونه ملایمش هم به دلم می نشست. _ دستت درد نکنه خیلی خوب شدم. _ حالا برو لباست رو بپوش چند تا عکس ازت بندازم. لبخند دندان نمایی که به خاطر رضایت از کار میترا روی لب هام بود قصد رفتن نداشت. لباس رو با کمک میترا پوشیدم و تو ژست های مختلف عکس انداختم . به ساعت نگاه کرد. _ منم برم حاضر شم تا اردشیر نیومده. تو اینه ی قدی جاکفشی به خودم نگاه کردم واقعاً زیبا شده بودم غرق در تماشای خودم بودم که در خونه باز شد عمو آقا داخل اومد سرش رو بالا گرفت با هم چشم توی چشمم شدیم. _ سلام. از نگاهش چیزی نفهمیدم نه عصبانیت نه تعجب سرش رو پایین انداخت. _ سلام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ میترا کجاست? با سر به اتاق اشاره کردند _ اتاق خودتون. عصبی وارد اتاق شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕