#پارت258
💕اوج نفرت💕
در اتاق باز شد هر سه نگاهمون رو به در دادیم. مادر پروانه با احتیاط وارد شد
نگاه دلخوری به پروانه انداخت رو به عفت خانم گفت:
_ ببخشید عفت خانم نمی دونستم شما هم اینجایید وگرنه در میزدم.
_ شما ببخشید وسط مراسم اومدیم بالا
با لبخند نگاهم کرد
_ عزیزم میترا خانم دنبالت میگرده.
_بهش بگید الان میام.
رو به پروانه گفت:
_ یه لحظه بیا.
پروانه ایستاد و از اتاق بیرون رفت.
عفت خانم با التماس گفت:
نگار خانم از من بدت نیاد. من خیلی بیچاره بودم. اون روزها دنبال آرامش میگشتم . میخواستم خودم رو به همه ثابت کنم. ولی اشتباه کردم. زندگی خودم و بچه هام رو به نابودی کشوندم
_ آخه من که نمیدونم چیکار کردید.یا اصلا از جا من رو شناختید.
عمیق نگاهم کردم.
_ میگم بهت.
در اتاق باز شد و پروانه نگران داخل اومد .
_عزیزم شوهرت دنبالت گشته بهش گفتن نیستی حسابی عصبی شده.
فوری ایستادم.
_الان کجاست?
_میترا جون بهش گفت بالایی.
زیر لب گفتم:
_چرا یادم رفت بگم.
سمت در رفتم که عفت خانم گفت:
_ نگار خانم پس حرف من چی?
_باشه یه فرصت دیگه ببخشید باید برم.
به سرعتم اضافه کردم و از اتاق بیرون رفتم
میترا پایین پله ها با رنگ پریده منتظرم بود عصبی گفت:
_کجایی تو?
کنارش ایستادم.
_ببخشید یادم رفت بگم.
_میبخشم، ولی جواب اردشیر با خودته
درمونده گفتم:
_ از کجا فهمید من نیستم?
دستم رو گرفت و سمت در رفت.
_دنبالت گشتم پیدات نکردم گفتم شاید رفتی تو حیاط، رفتم تو حیاط دنبالت بگردم اردشیر دید ناراحت شد گفت چرا اومدی بیرون. گفتم تو نیستی خیلی عصبانی شد.
_ خوب چرا گفتید?
ایستاد تو چشمام خیره شد.
_ باید چیکار میکردم. اصلا چرا که یهو غیبت زد?
_کجا غیبم زد. پیش پروانه بودم.
از پروانه و مادرش که حسابی از زود رفتن ما ناراحت بودن خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم.
عمو اقا دست هاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و به زمین نگاه می کردم. با دیدن ما نگاه چپ چپ چند ثانیه ای به من انداخت سرم رو پایین گرفتم.
میترا دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ از کنار من تکون نخور.
عمو اقا با سر به در اشاره کرد
هر چی به ماشین نزدیک تر میشدیم اضطراب من هم بیشتر میشد .کنار ماشین ایستاد برگشت
رو به میترا گفت:
_کجا بود?
_ گفتم که، بالا اتاق پروانه.
نگاه تیزش با قدمی که سمتم برداشت باعث شد تا دست میترا رو کمی فشار بدم و پشتش پناه بگیرم عمو اقا بیشتر جلو نیومد عصبی گفت:
_ تو یه جایی میری نباید به کسی بگی?
سر به زیر لب زدم.
_ببخشید .
نفسش رو حرصی بیرون داد
_حالا بالا چیکار داشتی?
بارها بهم گفته بود که به کسی ادرس نده. همیشه گفته بود دست به دست آدرس میرسه به احمدرضا ولی من بی اعتنایی کردم.
اصلاً نباید حرفی از عفت خانم بزنم. چون دردسربزرگی برام درست میشه. حتی امکان داره به دانشگاه نرفتنم ختم بشه .
_ میخواستم اتاق پروانه رو ببینم.
نگاه خیره اش رو از من برداشت سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.
وارد اتاقم شدم لباسم رو عوض کردم روی تخت نشستم .
یک شب پر استرس. فکر میکردم خیلی خوش بگذره. ولی زود برگشتیم. از حرف های عفت خانم چیزی نفهمیدم. چیکار می تونست در حق من بکنه که اینجوری عذاب وجدان داشت و احساس می کرد اگر بگه دیگه اجازه نمیدم حرف بزنه.
نفس سنگینی کشیدم لباس رو داخل کاورش گذاشتم و تو کمد اویزون کردم. بافت موهام رو باز کردم و ارایشم رو شستم.میترا شام رو از بیرون گرفت. دور میز نشستیم و در سکوت شام خوردیم.
صدای تلفن عمواقا بلند شد ایستادم و تلفن را از روی اپن برداشتم جلوش گرفتم. گوشی رو گرفت با دیدن شما لبخند زد. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام علی جان.
نگاهی به من انداخت و ایستاد.
متعجب گفت:
_الان کجایی?
_ الان که نمیشه?
از آشپزخونه بیرون رفت وارد اتاقش شد و در رو بست
رو به میترا گفتم:
_ علی کیه? فامیل شماست.
لبخند کمرنگی زد و آروم غذای توی دهنش رو قورت داد.
_ نمیدونم شاید همکار باشه شایدم شریکش باشه.
لب هام رو پایین دادن و باقی غذام رو خودم.
_نگار.
_جانم
_ تو چقدر دوست داری پیش ما باشی?
متعجب از سوالش نگاه کردم.
_مگه قراره برم?
نفسش رو با صدای اه بیرون داد
_ قرار نیست. می خوام بدونم اصلا زندگی با من و اردشیر رو دوست داری?
لیوان رو برداشتم و ته مونده آب رو خودم با لبخند نگاهش کردم.
_من تا آخر عمر بیخ ریشتونم مگه خودتون بیرونم کنید.
اهی کشید وبه بشقاب خالیش نگاه کرد.
_من میتونم برم.
سرش رو بالا آورد گنگ نگاهم کرد
_ آره عزیزم.
بشقابم رو توی سینک گذاشتم.
_ ظرف ها رو من میشورم عمو اقا که غذاش رو خورد صدام کنید.
_ باشه عزیزم برو
به سمت اتاقم رفتم ذهنم رو از حرف های عفت خانم خالی کردم. شروع به خوندن درس فردا کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫