eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 طبق معمول عمو آقا من رو جلوی دانشگاه پیاده کرد و رفت. لحظه آخر هم گفت که خودم برگردم. وارد حیاط دانشگاه شدم. با چشم دنبال تنها هم صحبتم زندگیم گشتم. روی صندلی چوبی کهنه کنار محوطه نشستم و درخت‌های سرسبز نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و هوای تازه اول صبح رو به ریه هام فرستادم . چشم هام رو بستم و یک لحظه تصویر احمد توی ذهنم نقش بست. دلتنگیم به حدی زیاد شد که چشم باز نکردم و یک دل سیر تصویر خیالی اش رو نگاه کردم. دستم رو سمت صورتش بردم و لمسش کردم.اشک از چشم های بستم بی اختیار پایین ریخت. آروم چشم هام رو باز کردم و با نوک انگشت اشک رو از روی گونم پاک کردم. پروانه رو که از دور برام دست تکون می‌داد دیدم. نزدیکم که شد ایستادم. _ سلام _سلام عزیزم. ببخشید دیشب نموندیم. دستم رو گرفت و روی صندلی نشوند _عیبی نداره پیش میاد دیگه. دعوات کرد? _کم. تو چشم هام نگاه کرد. _ چرا گریه کردی? نفس سنگین کشیدم. _ پروانه، شاید برگردم. _ کجا? _ تهران. به چشم هام خیره شد. _واقعا! به نشونه تایید سرم رو پایین دادم به زمین نگاه کردم. _خیلی خوشحالم نگار. دستش رو دور گردنم.انداخت توی آغوش گرفت. _این اینجا چیکار میکنه? ازش فاصله گرفتم. _ کی? به روبروش اشاره کرد و گفت: _عفت خانم رد نگاهش رو دنبال کردم عفت خانم سرگردون به اطراف نگاه می کرد. ایستادم _اتفاقاً کنجکاوم بدونم چی کار کرده که اینقدر عذاب وجدان داره. سمتش قدم برداشتم و با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. _ سلام عفت خانم. _ سلام دخترم. ببخشید از تهمینه ادرس دانشگاهت رو گرفتم به پروانه نگاه کرد. شرمنده سرش رو پایین انداخت لبخند زدم و با خوشرویی دستش روگرفتم. _ تو رو خدا اینجوری سرتون رو پایین نندازید. شما هم مثل مادرم. ناراحت میشم از این حالتتون. اشک از چشم هاش پایین ریخت _تو مثل مادرتی، همونقدر زیبا، همونقدر بخشنده. دیشب با دیدنت گفتم یعنی یک بار دیگه بعد از بیست و یک سال دوباره دیدمش. شک کردم گفتم شاید فقط شباهته تا اون خانم نگار صدات کرد. دستمالی رو از جیب مانتوم بیرون اوردم گرفتم سمتش اشکش رو پاک کرد دستش رو گرفتم و سمت نیمکتی که پشت سرش بود بردم. روی صندلی نشست و پروانه گفت: _عفت خانم زود بگید ماکلاس داریم. نفس سنگینی کشید _دیشب گفتم که شکوه ازم خواست و من هم به خاطر فقر قبول کردم. گفت یک کار بهتر برام پیدا کرده توی قسمت خدمات بیمارستان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕