eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
تابلو روبرو حواسم رو به خودش جلب کرد باغ موزه عفیف اباد. کنارم ایستاد. _اینجا خیلی قشنگه. _بله از ورودیش مشخصه _من عاشق موزه های ایرانم مخصوصا اینجا. توی موزه ها احساس غرور میکنم _بله قطعا همینطوره چرخید سمتم تو چشم هام نگاه کرد. _میشه اینجوری حرف نزنی. نگاهم رو ازش گرفتم. درمونده لب زدم _یکم معذبم نفس سنگینی کشید و گفت _بیا کمی از،پشت نگاش کردم و دنبالش راه افتام برگشت نگاهم کرد کمی از سرعتش کم کرد با هم همقدیم شدیم وارد فضای سبز و پر از انرژی مثبت باغ شدیم. نگاهم به درخت ها و گل های رنگ و وارنگ بود که دست علی رضا روی دستم نشست. با این کارش تپش قلبم بالا رفت. نیم نگاهی بهم انداخت _اذیت میشی? دنبال جواب مناسبی بودم که گفت _عادت کن تمام صورتم لبخند شد . نگاهم کرد اروم لب زدم _اذیت نمیشم. لبخندی زد و ابروش رو بالا داد _افرین دختر خوب. نگاه ازش گرفتم و به سنگ فرش زیر پام دادم.غرق در شعف شدم. خوشحالی وصف ناپذیر . احساس غرور میکنم. حس میکنم کنارش اعتماد به نفس از دست رفتم رو بدست میارم. _بریم اونجا یه چی بخوریم رد انگشتش رو گرفتم به صندلی های قرمزی رسیدم که مرتب کنار هم چیده شده بودند. نزدیک به صندلی ها دستم رو رها کرد و کمی جلو تر رفت صندلی رو عقب کشید _بفرمایید خانووم بند کیفم رو با هر دو دستم گرفتم و با لبخند روی صندلی نشستم. _من الان میام کمی با عجله ازم فاصله گرفت. به گلدون ر وی میز نگاه کردم. گل های طبیعی ریزی که داخلش بود رو با دست لمس کردم. _قشنگن? سر بلند کردم و نگاش کردم صندلی رو بیرون کشید و روبروم نشست _بله خیلی _به نظر منم قشنگن. عمیق نگاهم کرد _خب تعریف کن _چی بگم _هر چه میخواد دل تنگت بگو سرم رو پایین انداختم. _از اینکه اینجایید...یعنی کنارم هستید...خیلی خوشحالم. با شیطنت خاصی گفت _خب منم خوشحالم نیم نگاهی بهش انداختم و فوری سرم رو پایین گرفتم. _او...اون روزها که عاشقتون بودم. همش از خدا میخواستم یه کاری کنه مال من باشید _ الان من مال تو شدم. _نه که اونجوری. یعنی ...چه جوری بگم، این یه حسه. حس مالکیت ابروش رو بالا داد وسوالی نگاهم کرد. _شاید حسم اشتباهه. سرم رو.پایین انداختم اشک تو چشم هام جمع شد و ناخواسته تاثیر بغض باعث لرزش صدام شد. _من در طول زندگیم هیچ کس رو نداشتم فکر میکنم طبیعی باشه که بعد از بیست و یک سال ترس از دادنتون باعث بشه که احساس کنم باید برای من باشید. _خیلی خب حالا . دارم باهات شوخی میکنم چه زود هم گریه میکنه. ملتمس نگاهش کردم. _واقعا شوخی کردید? تو چشم های هم خیره شدیم با صدای ارومی گفت _اره عزیزم شوخی بود اشک.روی گونم.ریخت _شوخی بدی بود. دستمال رو از جعبه ی روی میز،بیرون کشید و گرفت سمتم _معذرت میخوام .خواهر دلنازکم من از دیروز تا هر وقت که تو بخوای برای خودتم.بگیر اشکت رو پاک کن. دیگم اشکت رو نبینم. دستمال گرغتم اشکم رو پاک کردم با حضور پیش خدمت کنار میزمون سرم رو به سمت مخالف چرخوندم تا چشم های اشکیم رو نبینه چایی و کیکی که علی رضا سفارش داده بود رو روی میز گذاشت و رفت. _بخور عزیزم سرچرخوندم و نگاش کردم لیوان چایی رو همراه با پیش دستی که کیک داخلش بود روی میز سمتم سر داد تشکر کردم و شروع به خوردن کردم _نگار الان بریم اونور تو لباس سنتی عکس بندازیم. کیک توی دهنم رو به کمک چایی قورت دادم و متعجب نگاش کردم _منم بپوشم _اره دیگه تو زنونه من مردونه با هم عکس بندازیم .دوست نداری? _دوست دارم.ولی فکر نکنم عمو اقا خوشش بیاد. اخم نمایشی کرد و.گفت _از این به بعد من باید خوشم.بیاد به چایم اشاره کرد _بخور بریم لبخند رضایت بخشی زدم و چشمی زیر لب گفتم بعد از خوردن صبحانه با علی رضا کل باغ رو گشتیم تو لباس های سنتی مختلف عکس انداختیم علی رضا در عین اینکه خیلی با شخصیته ادم شوخی هم هست مدام با شوخی هاش وادار به خندیدنم می کرد. در نهایت بعد از گشت و گزار چهار ساعته سوار ماشین شدیم
💕اوج نفرت💕 مسیر مونده تا خونش رو هر دو سکوت کردیم. در نهایت ماشینش رو توی یک کوچه پر از خونه های قدیم برد و پارک کرد. _پیاده شو. متعجب در ماشین رو باز کردم و نگاه کلی به کوچه انداختم محل زندگیش به مدل ماشینش نمیاومد _خوشت نیومده? فوری نگاش کردم. _نه این چه حرفیه. سمت در خونه ای که جلوش پارک کرده بود رفت و کلید رو توی قفل در کرد و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. _حالا اگه بیای داخل تعجبت بیشتر هم میشه. قفل در گیر داشت در رو به سمت خودش کشید و کلید رو پیچوند با ضربه ای که با کتفش به در زد بازش کرد کنار ایستاد. _بفرمایید. کیفم رو با هر دو دستم روبروم گرفتم و با لبخند وارد شدم پام رو داخل نذاشته بودم که از زیبایی صحنه ی روبروم دهنم باز موند. فضای سنتی و قدیمیه خونه وصف ناپذیر بود. دور حوض بزرگ وسط حیاط و با گلدون های شمعدانی و حسن یوسف پر شده بود. بوی سبزی تازه تو فضای حیاط پخش بود نگاهم به باغچه ی نسبتا بزرگی که گوشه ی حیاط بود افتاد و مطمعنن این بوی سبزی تازه از این باغچس. کمی اون طرف تر تختی که روش فرش قرمزی پهن بود و با پشتی هایی که عکس اهو روش بافته شده بود خود نمایی میکرد . صدای علی رضا کنار گوشم نشست _خونست ها موزه نیست. با ذوق نگاهش کردم _این عالیه چقدر قشنگه اینجا. دستش روی کمرم نشست _حالا برو تو بقیش رو نشونت بدم سه پله ی جلوی در رو به سمت حیاط پایین رفتم در رو بست حیاط خیس بود یعنی تازه شسته شده با صدای یالله علی رضا شکم برای حضور کسی توی خونه به یقین تبدیل شد. خانم میانسالی که روسریش رو پشت سرش بسته بود بیرون اومد _سلام علی اقا. _سلام مهری خانم. رو به من گفت: _مهری خانم یکی از همسایه های گلمه. از دیروز داره اینجا رو به خاطر تو تمیز میکنه. رو به مهری خانم گفت: _اینم خواهرمه که بی طاقتش بودم. مهری خانم با لبخند جلو اومد. _سلام عزیزم. به گرمی جوابش رو دادم من رو تو اغوش گرفت بوسید. ازم فاصله گرفت صورتم رو با چشم رصد کرد. _شباهتت جای به ذره شکم نمیزاره. قدر برادرت رو بدون من شاهد بودم چه جوری برات اشک میریخت و به در رو دیوار میزد تا پیدات کنه. _شمام مادر ایشون رو دیدید? _خودشو نه ولی عکسش رو روی تاغچه خونه ی علی اقا دیدم. بازو هام رو رها کرد رو به علی رضا گفت: _نهار هم گذاشتم نوش جونتون با من کار ندارید? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕