eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سمت اتاق رفت و من دوباره نگاه پر از حسرتم رو به عکس زنی دادم که مادرم بود. عکس رو برداشتم و نشستم. به پشتی روبروی طاقچه تکیه دادم. لبخندم رو به عکسی که دستم بود هدیه دادم. بالا اوردمش و صورتش رو از پشت شیشه قاب عکس عمیق بوسیدم. _بیا اینم البوم. بفرمایید. کنارم نشست عکس رو به پشتی تکیه دادم و البوم رو از دستش گرفتم. بازش کردم اولین عکس، عکس دو نفرشون بود با ورق زدن و دیدن عکس بعدی حسادتم گل کرد علیرضا خودش رو تو بغل ناپدریش انداخته بود و کنار مادرش در حالی که میخندیدند. هر سه کنار هم بودند من چقدر نیازمند این جمع بودم ناخواسته نگاهم رنگ نفرت گرفت و تپش قلبم بالا رفت. علی رضا خواست صفحه ی دیگه ای از البوم رو نشونم بده که با دستم مانع شدم بدون اینکه نگاه از عکس بردارم گفتم: _مطمعنید کار رامین بوده? _اردشیر خان که اینجوری گفتن. _اگه بگیرنش چی کارش میکنن? _اگه بتونیم ثابت کنیم حکمش اعدامه. البوم رو بستم و به چشم هاش نگاه کردم. _عکس تکی از پدرم ندارید? _ورق بزن وسط هاش هست نگاهم به البوم که دستم رو ناخواسته روی جلد بستش فشار میدادم دادم. _دیگه دوست ندارم ببینم فقط عکس پدرم رو میخوام. طوری نگاهم کرد که بهم فهموند متوجه منظورم شده. دستش رو جلو اورد البوم رو ازم گرفت بازش کرد و تند تند ورق زد چسب یکی از صفحه ها رو باز کرد و عکسی رو سمتم گرفت _اینم عمو ارسلان. عکس رو ازش گرفتم به چهرش نگاه کردم. _این عکس ما کی هست? _تقریبا شش ماه قبل از فوتشون شباهت زیادش به عمو اقا باعث شد تا احساس غریبگی که مادرم داشتم.رو باهاش نداشته باشم همونطور که به عکس نگاه میکردم گفتم: _جای خالیش تو تمام حسرت هام هست. چقدر بهش نیاز دارم. _الان خودم هستم. قول میدم تا روزی که زندم نذارم اب تو دلت تکون بخوره از نفرت نگاهم کم کردم و با لبخند سرم رو بالا گرفتم _بین این همه خبر بد تنها روزنه ی امیدم شمایید. سرش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید به عکس نگاه کردم. _میشه این عکس ها مال من باشه _کل این البوم برای خودته. _نه فقط همین دو تا رو. _اون عکس مامان برام خیلی عزیزه ولی تو برام عزیز تری. سکوتم طولانی شد که گفت: _فسنجون دوست داری? با لبخند نگاهش کردم. _بله. _من گرسنمه، نهار بیارم? عکس رو روی کیفم گذاشتم _بگید وسایل کجاست من میارم. _تو غذا رو بکش من وسایل سفره رو میارم. ایستاد و سمت اشپزخونه رفت من هم بدنبالش میتونم به یقین بگم بهترین نهار عمرم که در کمال ارامش بود رو کنار علیرضا برای اولین بار خوردم. هر چند نفرتی که به شدت توی قلبم در حال رشد بود از ارامشم میگرفت ولی باز هم خوشحال بودم. بعد از نهار علیرضا دراز کشید و خوابش برد. گوشیم رو برداشتم فلشش رو خاموش کردم شروع کردم به گرفتن عکس از علیرضا در زاویه های مختلف. گوشیش رو برداشتم و عکس های دونفره ای که تو حیاط باغ عفیف انداخته بودیم رو برای خودم فرستادم. کمی اون طرف تر از علی رضا روی بالشتی که برام گذاشته بود دراز کشیدم و به چهرش خیره شدم. با بلند شدن صدای زنگ گوشییم برای اینکه بیدار نشه فوری جواب دادم اروم گفتم _بله. صدای عصبی عمو اقا توی گوشی پیچید. _کجایید? _سلام. خونه ی علی رضا. _کی به تو اجازه داد بری اونجا? فوری نشستم. _مگه اجازه میخواست? نفسش رو حرصی بیرون داد. _نگار نیم ساعت دیگه خونه ای. بعد هم صدای بوق ممتد اشغال. به گوشی نگاه کردم چرا عمو اقا از حضور من کنار برادرم ناراحته. واقعا این همه حساسیت لازمه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕