#پارت285
💕اوج نفرت💕
علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه.
چشم هام رو بستم و اجازه رشد نفرتی که علیرضا جذام دونستنش توی قلبم دادم.
با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم صدای آهنگش رو ساکت کردم.
نگاهی به علیرضا که خواب بود انداختم. چقدر هر روزم زیبا شده وقتی چشم باز می کنم و کسی که همخونم هست رو کنارم میبینم.
از اتاق بیرون رفتم کتری داغ بود زیرش رو روشن کردم. حالا که علیرضا هست فکر می کنم بدون اجازه بیرون رفتنم مشکلی داشته باشه.
به اتاق عمو اقاو میترا سر زدم کاملاً مرتب و تمیز بود. هر دو از خونه رفته بودن. بدون اینکه مثل همیشه من رو از خواب بیدار کنن. آروم و بی صدا به اتاق برگشتم مانتو شلوارم رو پوشیدم.
به نونوایی رفتم. امروز اصلا دوست ندارم برم دانشگاه. دلم میخواد تمام مدت کنارش باشم.
فردا هم بدون اینکه به کسی بگم برمیگردم تهران. باید شکوه رو از اون خونه بیرون کنم. باید آواره بشه. باید تحقیرش کنم. بعد از تسویه حساب شخصی ازش شکایت میکنم انتقام تمام اون سال ها رو ازش میگیرم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم علیرضا وسط هال ایستاده بود با دیدنم متعجب گفت:
_پس چرا برگشتی?
در رو بستم با لبخند نگاهش کردم. با صدای آرومی گفتم:
_ سلام، صبح بخیر.
_ سلام. پس چرا برگشتی?
به ساعت نگاه کرد.
_دیرت شده که، زود باش با ماشین میرسونمت.
نون رو روی اپن گذاشتم.
_امروز نمی رم.
با تعجب گفت:
_ چرا ?
_چون می خوام پیش تو باشم.
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد. این نگاه پر از محبت برای رضایتی بود که به خاطر اینکه اون رو تو خطاب کردم. فوری گفتم:
_من اصلاً غیبت نداشتم می خوام از غیبت هام استفاده کنم.
سرش رو تکون داد.
_باشه
به اتاقم عموآقا نگاه کرد
_نیستن?
سرم رو بالا دادم.
_نه
_ خوب برنامت چیه تنبل خانم
نون رو داخل جانونیگذاشتم.
_ برنامه خاصی نیست. فقط حرف بزنیم.
ابروهاش رو بالا داد و تکیه اش رو به اپن داد
_مثلاً چه حرفی?
با محبت نگاهش کردم نگاهی که پر از رضایت بود. علیرضا نگاهم رو میفهمید
_حرف خاصی که نه شاید خاطره شاید...
_ تو یکم از خاطراتت بگو.
نفس سنگینی کشیدم.
_ خاطرات من گفته نشه بهتره
_ چرا?
_ دوست داری از غم و مصیبت بشنوی.
_ نه دوست دارم از پدر و مادرت بدونم همونایی که بزرگ کردن از روزای خوبت.
_ سهم من از پدرم سیزده سال از مادرم تقریباً شونزده سال بود. تو همون سال های کم هم فقط خوبی یادمه. حتی یک بار هم دعوام نکردن.
_ اینکه کلی خودش روزهای خوب داره چرا همش به قسمت منفی زندگی فکر می کنی?
_ چون تباه شدم تحقیر شدم
_چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم
_ علیرضا امروز می خوام حرف های خوب بزنم حرف های خوب بشنوم. بیا بشین صبحانه بخوریم.
لیوان ها رو برداشتم سمت کتری رفتم چایی رو داخل لیوان ریختم
کتری رو برداشتم که متوجه شدم یادم رفته موقع رفتن به نونوایی زیرش رو کم کنم.
تمام آبش بخار شده و فقط کمی داخلش مونده که اونم قابل خوردن نیست.لبم رو به دندون گرفتم به علیرضا که روی صندلی نشسته بود که براش چایی بریزم نگاه کردم از اینکه فراموش کرده بودم کاری به این مهمی رو انجام بدم خجالت کشیدم. آروم لب زدم
_ ببخشید یادم رفت و زیرش رو کم کنم آبش تموم شده باید دوباره بزارم.
تمام صورتش بی صدا می خندید
_ چارهای جز بخشیدن دارم?
شرمنده ولی با لبخند گفتم:
_ نه
_پس بذار دوباره بزار بیا نون خالی بخوریم تا آماده بشه .
کتری رو پر اب کردم و روی گاز گذاشتم رو به روش نشستن
_ نگار میدونی چرا خندم گرفت?
سوالی نگاش کردم.
_ چون این اخلاق مامان هم بود. همیشه یادش میرفت زیر کتری رو خاموش کنه.
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم
_من یادم نرفت بار اولمه.
_ خوب حالا ناراحت نشو. قبول، بار اولته. من قول میدم کاریت نداشته باشم
متعجب و طلبکار نگاهش کردم
_برای یه اب جوش?
حق به جانب گفت:
_بخشیدم.
به زور خودش رو کنترل میکرد تا نخنده ادامه داد:
_ خودت شرمنده ای به من چه.
دلخور تکه نونی برداشتم و پنیر رو گذاشتم. صدای خنده علیرضا بالا رفت. از صدای خنده اش لذت بردم از شوخی برادرانش به وجد اومدم اما دلم میخواست تو حالت قهر بمونم شاید دوست دارم ناز کنم.
_ قربون ناز کردنت.
با لبخند نگاهش کردم
_میشنوی من تو ذهنم چی میگم?
پر محبت به چشمام خیره شد و آروم گفت:
_خودت چی فکر میکنی?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕