eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
خودت چی فکر می کنی? نگاهم رو به لقمه توی دستم دادم و لبخند لب زدم _ میشنوی لقمه رو بالا آوردم تا تو دهنم بگذارم که تو یه چشم به هم زدن از دستم گرفت. با تعجب نگاهش کردم با لذت بالا برد خورد _ لقمه صبحانه از دست خواهر چه مزه ای میده اونم دزدی از این کارش خندم گرفت و تقریباً با صدای بلند خندیدم یکم نون برداشت و با چاقو پنیر رو رپش گذاشت با انگشت شصتش پنیر رو پخش کرد و لقمه رو سمتم گرفت. نگاه مشمعزم رو از نون به چشم هاش دادم که گفت: _ انگشتم تمیز بود. می دونستم می خواد اذیتم کنه لقنه رو گرفتم توی دهنم گذاشتم. _ من از انگشت تو بدم نمیاد خندید گفت _ نباید هم بدت بیاد غرق در شادی و خنده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد به گوشی نگاه کردم رو به علیرضا گفتم: _ ببخشید یک لحظه سمت تلفن رفتم گوشی راکنار گوشم گذاشتم. شماره عمو اقا باعث شد تا لبخند روی لب هام ظاهر بشه _الو سلام _سلام عزیزم خوبی _ممنون _ بر ای دانشگاه خواب موندی حوصله گفتن حقیقت شنیدن شماتت نداشتم _ بله متاسفانه _ایرادی نداره زنگ زدم بگم اگر خونه ای یه کاری دارم. دارم میام اپنجا دلخور گفتم. _خب چرا میگید بیاید دیگه مثل همیشه _نگار همه چیز مثل همیشه نیست. _عمو خواهش می کنم از دیشب تا حالا با حرفاتون خیلی ناراحتم کردید. همه چیز مثل همیشه ست ا شما برای من مثل پدری. خواهش می کنم این حرفا رو تموم کنید.من تا آخر عمرم کنار شما و برادرم میمونم و جای دیگه نمیرم. _ده دقیقه دیگه اونجام خداحافظ گوشی رو قطع کردم به سمت علیرضا رفتم کمی اخم هان تو هم رفت _چی گفت _ از روزی که تو توی خونه اون جوری بهش گفتی یکم با من سنگین رفتار می کنه و این سنگین رفتار کردنش کمی ناراحتم میکنه. _نگار تو باید یاد بگیری که مستقل زندگی کنی پشتوانه من دنبالته اما تو یک زن مستقلی و باید برلی خودت تصمیم بگیری که اتفاقاً این جدایی که اردشیر خان تصمیمش رو گرفته کار درستیه و باعث میشه تا تو بتونی تو زندگیت تصمیمات درستی بگیری. _این حرف یعنی اینکه میخوای بری _نمیرم. هیچ وقت، هیچ وقت. به مادر بزرگم گفتم اگر دوست داره بیاد اینجا. من خواهرم ر. تحت هیچ شرایطی رها نمیکنم. تو امانت مامانی . خیلی تو رو دوست داشت من هم دوست دارم تو همخونمی. هیچ وقت تنهات نمیزارم. _علیرضا من خیلی خوشحالم _ منم خوشحالم دستش رو جلو آورد و صورتم و تا می تونست محکم فشار داد کشید. دستم رو گذاشتم و گفتم _ اینقدر محکم? با صدای بلند خندید _دیگه اختیارت رو دارم. منم با صدای بلند خندیدم. خیلی خوشحال بودم واقعا لذت بخش بود. تو صدای خنده صدای زنگ در خونه بلند شد. اینکه عمو آقا در بزنه بعید بود ولی با شرایط بوجود اومده درکش کردم. ترجیح دادم لبخندی که به خاطر حضور علیرضا توی صورتم اومده از بین نره ایستادم و سمت در رفتم علیرضا هم دنبالم اومد. من سمت در رفتم و اون.سمت مبل تو یک قدمی در با صداش برگشتم _اونجوری میری جلو در _ چجوری? _ بدون روسری! خندیدم از غیرتی که برام نشون میداد. _ عمو.اقاست سری تکون داد و سمت مبل رفت بدون اینکه نگاه ازش بردارم دستگیره در رو گرفتم پایین دادم و در رو باز کردم. کمی بعد نگاه از علی رضا براشتم سرم رو برگردوندم و با دیدن شخصی که روبروم ایستاده بود تمام وجودم یخ کرد. لبخند از روی لب هام پاک شد احمدرضا چشم تو چشم هام با نگاهی شرمنده و پر از خوشحالی بهم خیره بود عفت خانم هم پشت سرش ایستاده بود. زانوهام شروع به لرزیدن کردن نمیدونم از ترس یا دلتنگی دستم رو به گوشه ی در گرفتم تا زمین.نخورم چشم های احمدرضا پر از اشک بود فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕