#پارت287
💕اوج نفرت💕
هم میترسیدم هم دوست نداشتم نگاه از نگاهش بردارم. دلتنگ بودم. حسابی دلتنگ بودم. بعد از چهار سال میدیدمش. ترس رو هم نمی تونستم کنار بگذارم. آخرین دیدارمون برخورد وحشیانه ای بود که به خاطرش مچ پام شکست و دستم در رفت.
احمدرضا هم نگاه از نگاهم بر نمی داشت. با نگاهش باهام حرف میزد از شرمندگیش، دلخوریش، کمی شاید عصبانیت، دوست داشتن و محبت.
صدای عفت خانم رو شنیدم.
_ آقا اینم نگار خانم، من دیگه میرم. با اجازتون.
دلم نیومد نگاه از نگاه احمدرضا بردارم و رفتن عفت خانم رو ببینم مطمئنم ادرس اینجا رو از تهمینه گرفته.
احمدرضا رو اورده تا شاید بتونه از گناهی که کرده کم کنه.
احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم داد. لبخند کم رنگ روی لبهاش محو شد.
عصبانیت چشمهاش رو میشناختم هفده سال این چشم ها رو دیده بودم. مثل کف دست باهاش آشنا بودم. با کم ترین سرعت ممکن سرم رو چرخوندم و به پشت سرم نگاه کردم.
علیرضا ایستاده بود و اون هم کمی اخم داشت بهش نگاه میکرد.
فوری برگشتم. احمدرضا قدمی سمت در برداشت دستم رو جلوش گرفتم و لب زدم:
_علیرضاست، پسر آرزو، ب...برادرم.
نگاهم بین علیرضا و احمدرضا جابهجا شد علیرضا لبخند روی لب هاش بودم متوجه شده بود که شخصی که روبرویش ایستاده همسر خواهرشه.
چند قدم جلو آمد و دستش رو طرف احمدرضا دراز کرد و گفت:
_ سلام.
احمدرضا نگاه شرمگینش رو به چشم های علیرضا داد. شرمی که از گناه مادرش بود.
دست علی رضا رو گرفت.
از جلوی در کنار رفتم. هر دو وارد خونه شدن.
احمدرضا نگاهش رو به من داد و خیره نگاهم کرد. نوع نگاهش رو نفهمیدم. شاید میخواد بپرسه چرا این همه سال رهام کردی. یعنی یادش رفته که با من چیکار کرد.
هنوز نمیدونه من اینجا با عمو آقا زندگی می کنم.
با تعارف علیرضا احمدرضا روی مبل نشست. ولی من همون جا کنار در ایستادم و به احمدرضا خیره شدم. حضور علیرضا باعث قوت قلبم شد. کم کم نفرتی که از مادرش به دل داشتم تو نگاهم نشست.
احمدرضا متوجه نگاهم شد و سرش رو پایین انداخت.
علیرضا گفت:
_ نگار چایی میاری?
طلبکار نگاهش کردم و گفتم:
_نه.
انتظار شنیدن نه رو از من نداشت کمی نگاهم کرد خودش به سمت آشپزخونه رفت. چند لحظه بعد سینی رو جلوی احمدرضا گذاشت رو به من گفت:
_ بیا بشین.
_من اینجا راحت ترم.
همه ساکت بودیم سکوتمون طولانی شده بود. هنوز ازش میترسم. ولی ترس دیگه معنا نداره الان چند روزه، باید باخودم کنار بیام. یک لحظه تاریکی انباری جلو چشم هام اومد. سیلی محکمی که بهم زد و باعث شد روی زمین بیافتم. فوری با چشم های پراشک و ترس نگاش کردم خواستم حرف بزنم ولی صدای فریادش باعث شده بود تا صدای من رو نشنوه. لگد محکمی که به پام زد و درد بدی که تو مچ پام پیچید. حس نفرت باعث شد تا علاقم به احمدرضا رو فراموش کنم سرم رو پایین انداختم تا نکنه نگاهش باعث بشه از تصمیم سست بشم به زور ولی محکم گفتم:
_چی میخوای اینجا?
نگاه نا امید احمدرضا رو با اینکه سرم پایین بود روی خودم حس کردم.
علیرضا سرزنش وار اسمم رو صدا کرد.
_نگاااار.
احمد رضا اروم گفت:
_بزارید راحت باشه. من شرمندم، یک دنیا شرمندم.
تا حالا تو این حالت ندیده بودمش بغض به گلوم فشار میاورد ولی نمیخواستم گریه کنم. اب دهنم رو به سختی قورت دادم.درمونده گفتم:
_شرمندگی تو... به چه کار من میاد.
_نگار جان عزیزم بیا بشین صحبت میکنیم.
رو به علیرضا که ازم میخواست بشینم درمونده تر از قبل گفتم:
_چه صحبتی?
احمدرضا نیم نگاهی بهم کرد.
_نگار به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم بهم اجازه بده تا...
دستم رو به نشونه ی سکوت بالا اوردم پر حسرت و با بغض گفتم:
_روزهای خوش?
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم
_ تنها خاطره ای که از تو توی ذهنم مونده التماس هایی بود که تو تاریکی انباری بهت میکردم. ازت میخواستم یه لحظه صبر کنی و به حرف هام گوش کنی. تو هم بیرحمانه میزدی.
علیرضا نگاه سرزنش وارش رو ازم گرفت و به احمد رضا داد. انگار یک لحظه بهم حق داد تا احمدرضا رو مذمت کنم. چونم لرزید
_میدونی مچ پام رو شکسته بودی? میدونی چهار ساله با دردش کنار اومدم.
اشک ناخواسته روی گونم ریخت.
_ میفهمی دیدن کابوست چهار ساله رهام نکرده.
شرمنده و سر به زیر گوش میکرد.
قطرات اشک پشت سر هم پایین میریختن. از حرف هایی که بهش میزدم قلبم مچاله میشد. اما دلم نمیخواست کوتاه بیام .
_الان چی میخوای بلند شدی اومدی اینجا. مثلا پیدام کردی.
نگاهم رو به پایین دادم
_شکوه اجازه داده اینجا بشینی?
با بردن اسم مادرش دستش رو مشت کرد و بهم فشار داد.
صدای پیچیدن کلید تو قفل در باعث شد تا سمت در برگردم. در باز شد و عمو اقا با صدای بلند صدام کرد
_نگار جان بابا هستی?
از تو اینه ی جاکفشی چهره ی متعجب احمدرضا رو نگاه کردم باورش نمیشد صدای عمو اقا رو شنیده.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫