#پارت288
💕اوج نفرت💕
عمو اقا قبل از اینکه سربلند کنه متوجه کفش مردونه ی دیگه ای به جز کفش علیرضا شد فوری سربلند کرد و نگاهش به نگاه احمدرضا گره خورد
کمی جا خورد، ولی خودشون رو نباخت جلو اومد روبروی احمدرضا ایستاد و گفت:
_ تو اینجا چیکار می کنی?
احمدرضا حق به جانب تر از عمو آقا گفت:
_شما می دونستید?
روی مبل نشست و با خونسردی نگاهش کرد.
_ انتظار نداشتی که بشینم سلاخیش کنید.
ابروهاش بالا رفت.
_ واقعا من نگار رو سلاخی می کردم!
_ چیزی که من اون شب توی انباری دیدم به غیر از این نبود.
_ یعنی تمام این سال ها...
نگاه طلبکار اما با احترامش رو به از چشم های عمو اقا به من داد.
_از کی اینجایی?
شروع شد. باز خواستی که چهار سال ازش فرار میکردم. طلبکار و شاکی بودم. اما میترسیدم. آب دهنم رو قورت داد و به دنبال کلمه ای بودم تا به زبون بیارم. که علیرضا به کمکم اومد.
_ نگار از روز اول با اردشیرخان شیراز بوده.
نگاهش رو از من بر نمی داشت.
_ازکی شیرازی?
به زور لب زدم:
_چهار سال.
رو به عمواقا گفت:
_یعنی تمام این چهار سال که می دید من مثل مرغ پر کنده به هر دری می زنم. نگار پیش شما بود و حرفی نزدید?
_ فکر میکنم این تنبیه برات لازم بوده.
نفسش رو حرصی بیرون داد.
_ این همه مدت?
_ کم هم بوده برای حکمی که بدون دادگاه اجرا کرده بودی.
ناباورانه به علیرضا که این جمله رو گفت نگاه کردم فکرش رو هم نمیکردم که بخواد اینجوری ازم دفاع کنه.
احمدرضا شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ من عصبی بودم اون روزها شرایط خوبی نداشتم.
_ من هم یک مردم. اما هرچی فکر می کنم می بینم نمی تونم تو اوج عصبانیت هم اینقدر بی رحم باشم. خصوصا وقتی طرفم یک دختر هفده ساله باشه که از قضا از بچگی شناخت کافی هم روش دارم
_من نمیدونستم بین رامین و نگار چی گذشته. نگار هم که حرف نمیزد.
_ نگار از ترس و تعصب بیجا شما به مادرتون سکوت کرده بوده.به نظرتون ندونستن دلیل قانع کننده باشه برای شکستن پای خواهر من.
از حرف های علیرضا احساس غرور کردم و ناخواسته با لبخند نگاهش کردم.
همونطور که سرش پایین بود گفت:
_ من میتونم با نگار حرف بزنم.
علیرضا نگاهم کرد منتظر بود تا جواب بدم.
دوست داشتم احمدرضا رو از مادرش جدا بدونم، باهاش حرف بزنم. هراسون بودنش رو توی شمال فراموش نکردم. دیدم که چطوری تو ویلا دنبالم می گشت. محبت هاش توی اون دوران رو هم فراموش نکردم. دوست دارم اتفاق انباری رو فراموش کنم. دوستش دارم. چشمام گرم شد. به احمدرضا که بیشتر از بقیه منتظره جوابم بود نگاه کردم.
جمع شدن اشک رو توی چشم هام احساس کردم و بلافاصله اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت با کمترین صدای ممکن لب زدم.
_ نه.
نگاهش رنگ التماس گرفت.سرم رو پایین انداختم.
_ من تا باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم.
سکوتم رو که دید دوباره گفت:
_من بدون تو ازین جا نمیرم حتی اگر بیرونم کنید.
علیرضا نفس عمیقی کشید
_اینجا خونه نگاره و هیچ کس قصد بیرون کردن شما رو نداره. نگار نیاز به آرامش داره چند روزیه که خبر های خوب و بد گذشته زندگیش رو پر تلاطم کرده بهش وقت بدید.
_با شما می تونم حرف بزنم?
_بله در خدمتم. بسیار هم مشتاقم.
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم
_ من حالم خوب نیست میرم اتاقم.
سمت اتاقم رفتم که متوجه عمواقا پشت سرم شدم. جلوی در اتاق برگشتم خم شد و کنار گوشم گفت:
_می خوای بگم بره?
نگاهی به نیم رخ احمدرضا که هموز سرش پایین بود انداختم به اشک هام اجازه جاری شدن دادم و لب زدم:
_نه.
دستش رو روی سرشونه ام گذاشت و با همون صدای آهسته که رضایت توش موج میزد گفت:
_ برو استراحت کن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕