eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده. چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد. _اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه. احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد. دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت. مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد. احمدرضا گفت: _چی شد یهو? _نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته. اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت. _کیو میگی تو؟ احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد. _هیچی داداش، ببخشید. اخمش غلیظ تر شد. _دفعه ی اخرت باشه. مرجان سرش رو پایین انداخت. _نشنیدم چشمت رو . _چشم. یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت: _بخونید تا بیام. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم. _چیزی نگفت که. با گریه گفت: _سرم داد زد. _عیب نداره بیخود گریه نکن. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت28 حس بدی به سراغم اومد. چرا این حرف را زد. انگار تازه همه نگاه ها و حرکات فخری خانم، از شب او
مامان و زن دایی مشغول پذیرایی از مهمونها شدند. بقیه هم گرم صحبت های خودشون بودند. بعد از چند دقیقه آقا مستوفی از جاش بلند شد و بقیه هم به دنبالش آماده رفتن شدند. کنار مامان ایستاده بودم که آقا مستوفی به سمت من اومد و با همون لبخند و لحن مهربونش کلی از مامان تشکر کرد و بعد هم چشمای مهربونش را به من دوخت _ خدا رحمت کنه پدرتو، می دونم من نمی تونم جای اون خدا بیامرز رو برات پر کنم، ولی تو مثل دخترمی. دلم میخواد تو هم مثل پدرت رو من حساب کنی. نگاهم به چهره ی مهربون این مرد بود و توی ذهنم دنبال بهترین کلمات برای پاسخ به محبتهاش می گشتم که مامان قبل از اینکه من حرفی بزنم پش دستی کرد _ خدا از بزرگی کمتون نکنه، من دخترمو دست شما سپردم. ان شاالله سالها زیر سایه شما خوشبخت زندگی کنند. _ان شالله اقا مستوفی خدا حافظی کرد. و با بدرقه ی عمو به سمت حیاط رفتند. غیر از دایی و امیر، بقیه مهمون ها یکی یکی از ما خداحافظی می‌کردند. مامان هم، پشت سرشون از سالن بیرون رفت. اما دایی گوشه اتاق مشغول حرف زدن با امیر بود. خیلی دلم می خواست بدونم دایی چی به امیر میگه که اون چهره ی جدی و اخمو، حالا خجالت زده شده. امیر سرش رو پایین انداخته بود و خیلی آروم با دایی حرف می‌زد. بالاخره حرف های دایی با امیر تموم شد و به سمت در قدم برداشتند. کنار در ایستاده بودم و با نزدیک شدن دایی و امیر نگاهم را به گل های قالی دادم. هردوشون با فاصله کمی جلوی من ایستادند. جرأت نگاه کردن به صورت امیر رو نداشتم. آروم سر بلند کردم و به چهره دایی نگاه کردم. چند دقیقه نگاه دایی تو صورت من چرخید و بعد با چهره ی کاملا جدی که کمتر از دایی دیده بودم، رو به امیر کرد _ امیر خان؛ دیگه سفارش نکنم این راحله خانم، چشم و چراغ فامیل ماست. خیلی باید حواست بهش باشه. اصلا دلم نمی خواد ناراحتیش رو ببینم. مطمئن باش همیشه و همه جا حواسم بهش هست. صورت امیر رو نمی دیدم اما کمی لرزش رو توی صداش حس کردم _چشم آقا رحمت، خیالتون راحت باشه. دایی نفس عمیقی کشید و نگاهش بین من و امیر چرخید و دنبال مهمان ها از اتاق خارج شد. با رفتن دایی ضربان قلبم به هزار رسید. بی صدا نگاهم رو دوباره به گل های فرش قرمز رنگ زیر پام دادم. تا چند لحظه سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود. تمام بدنم به لرزه افتاده بود.چقدر خوب بود که رضا نمی تونست تکون بخوره وگرنه اون هم دنبال مهمان ها می رفت. بودنش اینجا برام قوت قلبه. شاید اگه آشنایی بیشتری با امیر داشتم یا حداقل باهاش حرف زده بودم، اینقدر از رو در رو شدن باهاش دلهره نداشتم. فکر کنم امیر بعد از چند لحظه متوجه حالم شد که بدون هیچ حرفی خداحافظی کرد و بیرون رفت. بالاخره مراسم بدرقه مهمان ها تمام شد و بعد از چند دقیقه، خانواده عمو هم خداحافظی کردند. تا یکی دو ساعت با دایی و زن دایی درباره مراسم امشب حرف می‌زدیم. اونها تصمیم گرفتند شب پیش ما بمونه واز این بابت خیلی خوشحال شدم. انگار وجودشون بهم آرامش می‌داد. دایی و رضا توی اتاق خوابیدند. مامان برای من و خودش و زن دایی تشک و پتو توی هال پهن کرد. زن دایی که انگار خیلی خسته بود، زود خوابش برد. اما من حتی نمی‌تونستم چشمهام رو ببندم. نگاهم به سقف دوخته شده بود و همه ی اتفاقات امشب رو در ذهنم مرور می کردم.