eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 کنجکاو بودم از صحبت بین علی رضا و احمدرضا بدونم. اما نه امکان گوش ایستادن بود نه با شناختی کمی که از علیرضا دارم جای پرسش. چقدر خوبه که توی این روزها علیرضا کنارمه.نفسم رو با صدای اه بیرون دادم نگاهم به عکسی افتاد که عمو اقا بهم داده بود. عکس جوانی پدر و مادری که هیچ وقت ندیدمشون. نیم ساعتی بود که بهشون خیره بودم که دوباره صدای تلفن همراهم با تماس پروانه بلند شد گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _بله. نگران گفت: _نگار استاد خونس? _اره. _من پشت درم جرات در زدنم ندارم بیا در رو باز کن. لبخند بی جونی زدم. _چرا جرات نداری? صداش رو جدی کرد و کتابی گفت: _اول اینکه از برادر گرامی شما که استاد بداخلاق سابقمون هست به شدت میترسم. دوم اینکه علاوه بر برادر بداخلاقتون همسر وحشیتون هم تو خونه حضور داره و من اصلا احساس امنیت نمیکنم. از لفظ وحشی که برای احمدرضا استفاده کرده بود خوشم نیومد. احمدرضا مرد مهربونی بود و حقش این کلمه نبود. به روی خودم نیاوردم. _صبر کن الان میام. ایستادم و توی اینه ی اتاق به چشم های قرمز و صورت پف کرده خودم نگاه کردم. دستی به صورتم کشیدم و دستگیره رو پایین دادم با احتیاط از اتاق خارج شدم. هر سه نفرشون سمتم برگشتن و من تنها با نگاه احمدرضا ته دلم خالی شد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم: _دوستم اومده. منتظر هیچ جوابی نشدم و سمت در رفتم. نگاه سنگین هر سه نفرشون رو روی خودم احساس کردم. در رو باز کردم و به پروانه که با یک شاخه گل روبروی در ایستاده بود نگاه کردم. _سلام. خوش اومدی. به داخل خونه اشاره کرد و بی صدا لب زد: _ کجان? در رو کامل باز کردم _بیا تو به محض ورودش سلام بلندی گفت عمو اقا با لبخند جوابش رو داد. _خوبی دخترم? بابات خوبه? _خیلی ممنون. علیرضا از بالای چشم نگاهش کرد و سلام خیلی ارومی گفت. گل رو سمتم گرفت چشمکی زد و زیر لب گفت: _چشمت روشن. گل و دستش رو با هم گرفتم سمت اتاق رفتیم. نگاه پر از حرف احمدرضا اذیتم میکرد فوری وارد اتاق شدیم و در رو بستم. _نگار چرا اوردیم اینجا میخواستم شوهرتو ببینم. نگاهش به چشم های پر از اشکم که افتاد سکوت کرد و غمگین نگاهم کرد. ناباورانه سرم رو تکون دادم بی صدا اشک ریختم. جلو اومد تو اغوش گرفتم. _الان که همه چی داره خوب پیش میره. چرا ناراحتی? نفس سنگینی کشیدم و با گریه ولی با کم ترین صدای ممکن گفتم: _احمدرضا رو دوست دارم ولی نمیتونم باهاش ادامه بدم. ازم فاصله گرفت _چرا? _چون نمیتونم هم داشته باشمش هم از مادرش انتقام بگیرم. توی چشم هام خیره شد و درمونده گفت _نمیدونم باید چی بگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕