eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 تمام شب به این فکر کردم که صبح چه جوری باید برم. سرم رو روی بالشت گذاشت و با کوهی از فکر و خیال خوابیدم صبح با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم فوری ساکتش کردم. حس انتقام انقدر تو وجودم رشد کرده که ادامه ی خواب شیرین صبح رو ترجیح ندادم. بی صدا لباس هام رو پوشیدم خونه بیرون رفتم. باید برم تهران و به شکوه بگم که همه چیز رو فهمیدم. باید از اون خونه بیرونش کنم. خلوت بود. حتی یک ماشین هم از خیابون رد نمیشد پیاده خودم رو تا جاده ی اصلی رسوندم. دلم هوای حرم کرد و اشک توی چشم هام جمع شد. مسیرم رو عوض کردم برای اولین و تنها ماشینی تو خیابون دیدم که خوشبختانه تاکسی بود دست بلند کردم. مسیر رو بهش گفتم توی ماشین نشستم. اشک زیر چشمم رو با نک انگشت پاک کردم میدونم نباید بدون اطلاع به تهران برم اما مطمعنم عنوان کردنش با مخالفت همه روبرو میشه. شاید کارم درست نباشه ولی برای خالی شدن عقده ی بیست و یک سالم باید برم. علاقه ی من به احمدرضا یه علاقه ی پوچه. با حضور شکوه بی فایدس. با شناختی که از احمدرضا دارم اگر از مادرش شکایت کنم اون هم دیگه من رو نمیخواد پس قبل از اینکه پسم بزنه پسش میزنم. جلوی حرم پیاده شدم و با دلی سرشار از غم و اندوه به زیارت رفتم. روبروی حرم کنج دیوار نشستم و بهش چشم دوختم. اروم اشک ریختم. دیشب میخواستم ازش احمدرضا رو بخوام. اما علی رقم میل باطنیم دیگه نمیخوام. ای کاش میشد احمدرضا بهم حق بده و تو شکایت من از مادرش دخالت نکنه. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم دراوردم. چند تماس بی پاسخ که من اصلا متوجه صدای هیچکدومشون نشدم شماره ها رو نگاه کردم. علیرضا، عمواقا و یک شماره ی غریب. پیش شمارش برای تهرانه و مطمعنم که احمدضاست. انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که. پشیمون شدم. میدونم قرار چی بگه. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.گوشیم رو از دسترس خارج کردم. چه ارامش دلنشینی دارم اینجا. شاید برای تهران رفتن دیر نشه. دوست دارم از این ارامش که مطمعنم به خاطر فضای معنوی حرم بهم دست داده استفاده کنم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و تلاش کردم تصویر پدر و مادرم رو تو ذهنم تصور کنم. چقدر خوب میشد اگر بودن. شاید حس انتقامم کمی کمرنگ تر میشد. چند ساعتی از حضورم تو حرم میگذشت گرسنم بود اما دوست نداشتم بیرون برم. یاد علیرضا افتادم. بی رحم نباش نگار. این دلشوره حق علیرضا نیست. گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم. روی حالت عادی گذاشتم انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که شماره ی میترا روی صفحه ظاهر شد.نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _بله نگران و کمی عصبی گفت: _نگار کجایی? نباید اجازه بدم کسی من رو از تصمیمم دور کنه. _چطور مگه? کمی مکث کرد و با صدایی که ارامش بهش برگشته بود گفت: _عزیزم همه دارن دنبالت میگردن. _چه زود با خبر شدن. _اردشیر رفت اتاقت دید نیستی زنگ زد به برادرت ببینه اونجایی اونام فهمیدن. همچین زودم نیست. بیشتر از چهار ساعته که نیستی _من کار دارم. دیر میام. _نگار جان تصمیم درستی نگرفتی. اینکه میخوای شکایت کنی موافقم ولی تهران رفتنت اونم تنهایی اصلا کار درستی نیست. اینا از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران. _الو نگار _هستم بگو _اردشیر رفته ترمینال زنگ زد هماهنگ کرد اونام رفتن زود تر خودت برگرد. با بغض گفتم: _میخوام برم تهران بیرونش کنم. _باشه عزیزم برو. ولی نه تنهایی. الان دقیقا کجایی? _حرم. _عزیزم، من نزدیک حرمم خودم میام دنبالت. بیا بیرون. _باشه. الان میام. گوشی رو قطع کردم و نا امید به حرم خیره شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕