#پارت30
💕اوج نفرت💕
اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برداره.
انتطارم برای برگشتش بی فایده بود، بعد از دو ساعت کلنجار رفتن با درس ها بالاخره خسته شدم و به پیشنهاد من از اتاق احمد رضا بیرون رفتیم. مرجان سرکی تو اتاق مادرش کشید، رو به من لب زد?
_داره منت میکشه.
منت چی، اصلا اون بیچاره چی کار کرد که بیخودی باهاش قهر کرد.
بی اهمیت وارد اتاق مرجان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. خوابیدن با لباس پوشیده و روسری دیگه برام عادی شده و مثل روز اول اذیت نمیشم.
مرجان روی تخت دراز کشید و به من نگاه کرد.
_نگار.
_بله.
_تو چی کار کردی که مامانم انقدر ازت بدش میاد.
_هیچکار، چی شده مگه?
_مامان من خیلی مهربونه، ولی از دو نفر خیلی بدش میاد. یکی تو، یکی زن عمو آرزو. اون رو میدونم چرا. ولی تو رو سر در نمیارم.
_خب چرا از زن عموت بدش میاد?
به سقف نگاه کرد چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
_بر میگرده به خیلی سال پیش، حوصلت میاد تعریف کنم.
_اره.
_اون قدیم ها یه روز بابام به پدر بزرگم میگه که یکی رو میخوام، ولی چون خانوادش سطح مالی خوبی نسبت به اونها نداشتن، پدر بزرگم قبول نمی کنه. ازدواج پسر اولش رو بهونه می کنه میگه تا ارسلان ازدواج نکرده تو نباید حرف از ازدواج بزنی.
عمو ارسلان هم عاشق دختر عموش ،همین زن عمو ارزو بوده.
اون زمان پدر بزرگم با برادرش قهر بودن و هر دو خانواده مخالف این ازدواج بودن.
زن عمو شوهر میکنه به پسر خالش، اونا هم همشون خارج زندگی می کردن.
عمو ارسلان لج می کنه میگه من دیگه ازدواج نمی کنم. از این ور هم بابام داشته التماس مادرش می کرده که باباش رو راضی کنه.
نه بابا بزرگم کوتاه میاد، نه عموارسلان.
مادرم دختر بزرگه بوده و داییم هم اون موقع نبوده.
این انتطار شش سال طول می کشه. پدر مادرم حالش بد میشه. داییم اون روز ها هفت یا هشت ماهه بوده، اون موقع فوت می کنه. همیشه میگفته تنها ارزوش این بوده که عروسی شکوه رو ببینه.
بعد از اینکه پدرش فوت میکنه پدر بزرگم به همه میگه عذاب وجدان دارم و موافقت میکنه با ازدواجشون، که من فکر میکنم عذاب وجدان نبوده جفت پسراش عذب بودن ناراحت بوده بهونه کرده.
اما چون مادرم از خانواده ی فقیری بوده بعد که میاد اینجا خیلی اذیت میشه، باهاش رفتار خوبی نداشتن.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕