eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _چرا انقدر ترسیدی? چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. _معذرت میخوام نگار به جان مادرم نمیخواستم... با اوردن اسم مادرش تیز نگاهش کردم جملش رو نصفه گذاشت و سرش رو پایین انداخت. بازوم رو گرفت کمک کردتا بایستم. در رو باز کرد درحالی که بازوم تو دست هاش بود از اتاق بیرون رفتیم علیرضا کلافه به مبل تکیه داده بود با دیدنمون تکیه اش رو ازمبل برداشت و یک قدم جلو اومد و عصبی به من گفت: ّ_خوبی? احتمالا از شنیدن صدای بلند احمدرضا عصبی شده. با سر تایید کردم که نگاه تیزش رو به احمدرضا داد. دستش رو روی بازوم شل کرد پایین انداخت. چه حس خوبیه که یک پشتیبان داشته باشی. اگر علیرضا از روز اول توزندگیم بود احمدرضا هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد که من رو دربرابر توهین های مادرش مجبور به سکوت کنه. بالاخره نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت. به سفره پهن وسط اتاق نگاه کردم. با تعارف میترا همه سمت سفره رفتیم. بعد از صرف نهار به اصرار میترا به اتاقم نرفتم. دور هم نشسته بودیم و گاهی عمواقا با احمدرضا حرف میزد و بقیش به سکوت گذشت. نباید از تصمیم کوتاه بیام .نباید اجازه بدم مشغولیت های ذهنیم من رو از هدفم دور کنه. به احمدرضا که متفکر به لیوان چایی توی دستش خیره بود نگاه کردم. نگاهم رو بین تمام اعضا حاضر چرخوندم همه تو فکر بودن کمر صاف کردم و به میز نگاه کردم گفتم: _من فردا میخوام برگردم تهران. سنگینی نگاهشون رو روی خودم احساس کردم. قاطع تر از قبل ادامه دادم. _کسی میبرم یا خودم برم? منتظر جواب بودم که هیچ کس جواب نداد. _خودم میر... احمد رضا با صدای گرفته ای گفت: _منم میخوام برگردم. رو به علیرضا گفتم: _تو هم بیا. دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد و لب زد: _باشه. عمو اقا نگران گفت: _تهران چی کار داری? نیم نگاهی به احمدرضا که مضطرب نگاهم میکرد انداختم و ایستادم _کار مهم. ببخشید من خستم باید بخوابم. منتظر جواب نشدم و به اتاقم برگشتم گوشه ی اتاق روی زمین نشستم و کز کردم. کاش احمدرضا دیگه نیاد پیشم. سرم رو روی زانوم گذاشتم و چشم هام رو بستم. صدای باز شدن در اتاقم ارامش چند ثانیه ایم رو خراب کرد. کنارم نشست. اصلا دوست نداشتم بدون کیه. _نگار. صدای علی رضا باعث شد تا نفس راحتی بکشم. بدون اینکه سرم رو از رو زانوم بردارم گفتم. ّ_جانم _اومدم یه چیزی برات تعریف کنم. سربلند کردم و تو چشم های غمگینش نگاه کردم. _اون روزی که اردلان خان زنگ زد گفت که تو زنده ای. پدرت خیلی بهم ریخت. به مامان گفت که برسیم تهران از شکوه شکایت میکنیم. میدونی مامان چی گفت? سوالی نگاش کردم سرش رو پایین انداخت و ادامه داد. _گفت نه، همین که آرام زندس برای من کافیه. تو چشم هام نگاه کرد. _من خیلی به مامان وابسته بودم. بچه که بودم اگر کسی کمتر از گل بهش میگفت هر کاری میکردم تا به خیال خودم ازش انتقام بگیرم. یه روز مامان وقتی حسم رو فهمید بهم گفت ادم ها همیشه محصول رفتارشون رو تو زندگیشون برداشت میکنن. هر چقدر خوب باشی ارامش بیشتری داری. گفت مطمعن باش کسی که بدی میکنه خدا با همون حس بدی کردن خودش در حال عذابشه. بهم گفت همیشه ببخشم. از اون به بعد با این دید به جامعه نگاه میکنم. نگار تنبیه و مجازات با انتقام فرق داره. من و تو دنبال انتقام نیستیم. من معتقدم که چه شکایت بکنیم چه نکنیم مادر احمدرضا به سزای اعمالش هم این دنیا هم اخرت میرسه. علاقه ی احمدرضا به مادرش قابل تحسینه. به تو هم همینطور. دلم نمیخواست از حرف هاش نتیجه ای بگیرم سکوت کردم جوونه ی انتقام تو وجودم به درخت تنومندی تبدیل شده. من باید انتقام بگیرم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕