#پارت303
💕اوج نفرت💕
اونشب از اتاق بیرون نرفتم چند باری عمواقا و علیرضا اومدن دنبالم ولی حالم رو درک کردن و رفتن رو به اصرار بیشتر ترجیح دادن.
قبل از خواب علیرضا به اتاقم اومد تکیه اش رو به در داد و همونجا ایستاد
_فردا میریم تهران.
خیره نگاهش کردم.
_احمدرضا گفت با هواپیما بریم ولی من قبول نکردم قرار شد با ماشین من بریم. وسایل مورد نیازت رو بزار، صبح بعد صبحانه حرکت میکنیم.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. نگاه معنی داری بهم انداخت و رفت.
روی تخت دراز کشیده بودم به فردا فکر میکردم. به لحظه ی روبرو شدنم با شکوه. یادم نرفته برای رفتن من از خونه چه حرف هایی بهم زد .
"تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی"
نفس پر از نفرتی کشیدم و لب زدم
_بیرونت میکنم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد دست دراز کردم و از روی عسلی تخت برداشتمش. همون شماره ی نا اشنا که صبح بین شماره ی عمو اقا و علیرضا بود. پیام رو باز کردم
_بیداری?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم انگشتم سمت صفحه کلید گوشیم رفت ولی پشیمون شدم و ترجیح دادم تا جوابش رو ندم. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و کنار بالشتم رهاش کردم. چشم هام رو بستم.
با صدای آلارم گوشی کسی از بیرون اتاقم چشم باز کردم. فوری نگاهم رو به ساعت دادم. موقع نماز بود.
کش و قوسی به بدنم دادم و پام رو روی زمین گذاشتم که دوباره درد مچ پا به سراغم اومد به سختی ایستادم تو اینه به خودم نگاه کردم برس رو برداشتم به موهام کشیدم مرتب بالای سرم بستم. لنگون لنگون از اتاق بیرون رفتم. به دو تا تشک پهن وسط اتاق که علیرضا روی یکیشون با زیرشلواری عمو اقا و زیر پیراهن نشسته بود نگاه کردم.
لبخند زد و اروم گفت:
_صبح بخیر.
با شیطنت گفتم:
_سلام استاد، تو این لباس های راحتی چه خوشتیپ شدین.
قیافه ی جدی به خودش گرفت.
_برای دانشجویی که سر کلاس ذل میزنه به استادش لبخند ملیح تحویلش میده همین لباس هام زیادیه.
لبم رو به دندون گرفتم و مضطرب با نگاه دنبال احمدرضا گشتم. از نبودش که مطمعن شدم جلو رفتم و کنارش نشستم.
_یکم اروم دلم نمیخواد از اون روز ها چیزی بدونه.
ابروهاش رو بالا داد.
_فکر کردی الان خودت با این موهای نامرتب وچشم های پف کرده خیلی خوشگلی که به تیپ من ایراد میگیری.
خندم رو کنترل کردم.
_الکی نگو، من اول موهام رو برس کشیدم.
_حرفت رو پس بگیر والا الان که از دستشویی بیاد بیرون بهش میگم که عاشق و دلباخته ی من بودی.
لبخند پهنی زدم.
_پس میگیرم.
گونم رو محکم کشید.
_افرین دختر خوب.
دستم رو روی گونم گذاشتم و کمی قیافم رو جمع کردم
_محکم کشیدی ها!
صدای باز شدن در دستشویی باعث شد تا هر دو به احمدرضا که بدون توجه به ما آستینش رو پایین میداد نگاه کنیم.
اروم لب زدم :
_نگی بهش.
_شوخی کردم عزیزم.
احمدرضا سرش رو بالا اورد و متوجه حضور من شد لبخند پر از استرسی زد بیرون اومد به سختی ایستادم و لب زدم
_سلام
_سلام. صبح بخیر.
نگاهی به علیرضا که با لبخند چشمش بین من و احمدرضا میچرخید انداختم. سرم رو پایین انداختم و جلو رفتم تلاش کردم درد مچ پام رو اهمیت ندم و درست راه برم که اصلا موفق نبودم. نگاه ناراحت و غمگین و پراز عذاب وجدان احمد رضا روی مچ پام قفل شد.
اهمیتی به نگاهش ندادم و سمت دستشویی رفتم از کنارش که رد شدم زیر لب گفت:
_ببخشید.
نمیدونم چرا بغضم گرفت به راهم ادامه دادم وارد دستشویی شدم تو اینه ی روشویی به چشم های پر اشکم نگاه کردم. بستمشون و نفس عمیقی کشیدم.
وضو گرفتم بدون معطلی به اتاقم برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕