eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن صبحانه البته زیر نگاه پر استرس و سنگین احمدرضا ، علیرضا گفت اونا پایین میرن تا من اماده شم. به اتاقم رفتم و لباس هام رو پوشیدم برگشتم تا از اتاق بیرون برم که متوجه عمو اقا شدم تکیه اش رو به چهارچوب در داده بود و غمگین نگاهم میکرد. _خوبید? _من به نظر خودم تو این چهار سال کار درستی کردم. جلو رفتم و دستش رو گرفتم. _عمو آقا محبت هاتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. نظرتون هم برام محترمه. مطمعنم کار درستی انجام دادید. خم شد و پیشونیم رو بوسید و با چشم های پر از اشک گفت: _بهت وابسته شدم. داری میری انگار داری قلبم رو با خودت میبری برای اولین بار صورتش رو بوسیدم _برمیگردم لبخند پر از محبتی زد _برنگرد. بمون زندگی کن. ولی گاهی پیش من هم بیا. از دلتنگیش بغضم گرفت. فاصله مون رو پر کردم و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم. محکم من رو تو اغوشش گرفت و نفس سنگینی کشید. چشم میترا هم دست کمی از عمو اقا نداشت. با یه سینی که توش قران و آب بود جلوی در ایستاده بود. جلو رفتم _میترا جون خیلی در حقم مادری کردید. سینی رو روی جاکفشی گذاشت و اشکش رو پاک کرد صورتم رو بوسید _تو ارزوی چند ساله ی من بودی. لبخند زدم و متقابل بوسیدمش از اغوش گرم و پرمحبتش بیرون اومدم و هر سه سوار اسانسور شدیم. پایین نه خبری از مش رحمت بود نه پسرش. رو به عمو اقا به میز خالی نگهبانی گفتم _اینا نیستن? _نه دو روزه مش رحمت بیمارستان بستری شده پسرش هم کنارشه بیچاره از دانشگاهشم افتاده سر پدرش پس همینه که احمدرضا تونسته بدون اطلاع نگهبانی بیاد بالا. از ساختمون خارج شدیم میترا از زیر قران ردم کردم. نگاه کردن به چشم های عمو اقا ازارم میداد ولی نگاهم رو ازش دریغ نکردم و دوباره ازش خداحافظی کردم. احمدرضا عینک دودیش رو به چشم هاش زده بود دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه داده بود. با دیدن من عینکش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد. علیرضا هم کمی اون طرف تر با تلفن همراهمش حرف میزد. سمت ماشین رفتم احمدرضا فوری در عقب رو باز کرد بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم. _چادرت کو? توی دلم خالی شد _تهران موند. _اینجا ها چادر نمیفروشن? دوباره زبونم تلخ شد _فروختنش میفروشن انگیزشو نداشتم. _حجاب مگه انگیزه داره? _گاهی داره. نگاه تیز و دلخورش رو برداشت و در رو بست. نفس کشیدن برام سخت شد فوری شیشه رو پایین کشیدم. نمیدونم این تنگی نفس از دلتنگیم برای شیراز و عمو اقا ست یا برای برگشتن به تهران و روبرو شدن با شکوه. یعنی واکنش شکوه با دیدن من چیه? هنوز هم طلبکاره یا برملا شدن رازش باعث شرمندگیش شده? اصلا اون بلده شرمنده باشه? با صدای بسته شدن در ماشین به علی رضا که روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه کردم. _خودت رانندگی نمیکنی? از تو اینه نگاهم کرد. _نه مسیر طولانیه. یکمم خوابم میاد احمدرضا تا یه مسیری میشینه بعد جابه جا میشیم به احمدرضا که داشت از عمو اقا و میترا خداحافظی میکرد نگاه کردم. دلم براش میسوخت قربانی نفرت مادر و زیاده خواهی داییش شده زندگیش رو از دست داده. همسرش رو ازدست داده. و از موهای سفید جلوی سرش، هر چند کم میشه فهمید که ارمغان این سالها جز عذاب براش نبوده. کاش میتونستم کاری کنم تا ارامشی برای این روزهاش باشم ولی گناه مادرش رو نمیتونم ببخشم. نفرت چقدر باید عمیق باشه تا سالها بیخیالش نشی حتی با جابه جا کردن بچه ها هم دلش راضی نشد و هفده سال من رو ازار داد. با صدای بسته شدن در ماشین به احمدرضا نگاه کردم اینه ی ماشین رو طوری تنظیم کرد که من رو ببینه.نگاه ازش گرفتم و سرم رو سمت مخالفش چرخوندم و عمو اقا و میترا رو که برای من دست تکون میدادن نگاه کردم. شیشه ی ماشین رو پایین دادم و با لبخند اما پربغض براشون دست تکون دادم. ماشین راه افتاد با حرکت ماشین سرم رو با نگاه به عمو اقا و میترا چرخوندم تا از دیدم خارج شدن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕