#پارت307
💕اوج نفرت💕
ماشین ایستاد و من متعجب به احمدرضا که پشت فرمون بود نگاه کردم.
نگاه علیرضا و احمدرضا به هم بود که علیرضا گفت:
_ من اینجا کار دارم یه چند لحظه صبر کنید برمیگردم
قشنگ معلوم بود با هم نقشه کشیدن تا من با احمدرضا تنها باشم. علیرضا از ماشین پیاده شد و در رو بست.
برگشت سمتم و گفت
_دوست ندارم امشب بریم خونه به نظرم باید کمی استراحت کنیم.
_استراحت چی? بریم خونه استراحت میکنیم دیگه.
_ الان شبه، تا صبح می ریم هتل
_ من می خوام برم خونه با هیچ کس هیچ جا هم نمیرم.
_امشب می خوام به حرفت گوش نکنم.
متعجب نگاهش کردم
_یعنی چی?
_ یعنی می خوام کاری رو انجام بدم که به صلاح و مصلحته خودمه
_مگه تا حالا به غیر از این بوده?
سمت فرمون چرخید و گفت
_ الان میریم یه هتل اونجا میخوابیم شام رو میخوریم فردا صبح میبرمت خونه. با علیرضا هم صحبت کردم و اون هم موافقه.
_یعنی من اصلا مهم نیستم?
_ چرا مهمی، اما امشب دوست دارم ببرمت هتل
_ چیکارم داری?
_باید بهم توضیح بدی
طلبکار گفتم:
_ چه توضیحی?
_ بابت این چهار سال
_ خودت نمیدونی? توضیح لازم داری!
_میدونم ولی لازم دارم.
پوزخندی زدم گفتم
_میخوای باز خواستم کنی?
_اگر هم جواب قانع کننده ندی توبیخت میکنم.
_من هیچ توضیحی ندارم بهت بدم.
_ من بلدم چه جوری از زیر زبونت توضیح بیرون بکشم.
_ بله یادمه، البته توضیح نمیخواستی. فقط میزدی.
شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت
ّ_ مقصر خودت بودی نگار من بابت اون شب از تو معذرت می خوام
اما مقصر خودت بودی با سکوتت برام کوه سو تفاهم ساخته بودی باعث شدی تمام حرفهایی رو که می شنیدم باور کنم.
_ حرف هم میزدم باور می کردی تجربه ثابت کرده بود که تمام حرفهای مادرت رو بدون چون و چرا باور می کردی. حتی وقتی مرجان بهت میگفت هم دعواش می کردی. تعصب بیحات نسبت به مادرت غیر قابل انکاره نمیتونی انکارش کنی.آقای احمدرضا پروا.
_نگار به تو ظلم شده، خیلی زیاد. اما جدایی از همه اون ظلم ها، تو زن منی
_ به واسطه یک صیغه محرمیت نود و نه ساله، که معطل یک بخشیدن.
_ هیچ وقت بخشیده نمیشه
_ میشه، باید بشه. به غیر از این باشه زندگیت زندگی نمیشه
این همه فسخ می کنن ما هم روش
_من فسخ نمی کنم دیروز هم بهت گفتم قرار بود فسخ کنم همون روزهایی که از دستت عصبی بودم و فکر میکردم بهم خیانت کردی، فسخ میکردم.
بابت تمام ظلم هایی که بهت شده شرمندم. اما این حق رو بهت نمیدم که چهار سال بدون اطلاع من، دور از من زندگی کنی
_ باعمو آقا بودم
_جلوی عمو اقا نتونستم چیزی بگم چون بزرگتره. اما به تو میگم. فقط می خوام باهم تنها باشیم.
خیلی پرروعه. من بودم الان اینقدر ساکت می موندم تا ببینم تکلیف مادرم چی میشه.
در ماشین باز شده علیرضا داخل نشست فوری گفتم
_ من می خوام برم خونه
بدون اهمیت به من رو به احمدرضا گفت:
_برو داداش
احمدرضا ماشین رو روشن کرد کلافه بودم اگر تهران رو میشناختم همین الان در ماشین رو باز می کردم و خودم به خونه میرفتم.باید شکوه رو از خونه بیرون کنم و بگم که توی مال و اموال من سال ها زندگی کردی باید بری
احمدرضا بعد از طی مسیر ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدن علیرضا در سمت من رو باز کرد و آروم گفت:
_نگار خانم باید پیاده شی. امشب اینجا میمونیم فردا صبح میریم. بزار احمدرضا هم تلفنی به مادرش خبر بده که تو فردا میری میخونه
تیز نگاهش کردم
_یک کلام به من بگو تو با منی یا با اون.
_من با زندگی تو ام. با ایندت.
چشمکی زد و لب زد:
_پیاده شو
پیاده شدم کنار گوشم گفت
_ تلاشم رو میکنم که تصمیم اشتباهی نگیری و زندگی آینده را خراب نکنی.
کاش همه به خودشون اجازه نمی دادند به کار من دخالت کنن.
دنبال علیرضا راه افتادم احمدرضا روی پله بالای جلوی در ورودی هتل منتظر مون بود. انگار تمام کارهاشون رو با هم هماهنگ کردن
به موقع من رو با هم دیگه تنها میذاردن تا بتونمن با من صحبت کنند و راه نفوذی به دل من باز کنن
با هم وارد هتل شدیم دو تا اتاق گرفتن با خودم گفتم حتما یک اتاق رو برای من گرفتن و یک اتاق رو برای خودش و علیرضا. برای راحتی من.
علیرضا کلید یکی از اتاق ها رو به من داده با احمدرضا
اتاق روبه رو رفتن.
وارد اتاق شدم با دیدن تخت دو نفره رو به روم تعجب کردم از اینکه چرا اتاق دو نفره رو به من دادند. شاید کلید ها رو اشتباه دادن.
روی تخت نشستم و نفس حرصی کشیدم .
از اینکه چرا نتونستم برم پیش شکوه و همه چیز رو بهش بگم. بگم که می دونم کی هستم اون کیه.
با خوردن ضربات آروم به در اتاقم پشت در رفتم و در رپ باز کردم. احمدرضا بیرون در نگاهم می کرد.
پام رو جلوی در گذاشتم و گفتم
_ بله
در رو اهسته هل داد. کنار رفتم داخل اومد بستش، از پشت قفلش کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود و اصلا از این تنهایی رضایت نداشتم
روی تخت نشستم صندلی گوشه اتاق رو جلو کشید و روبروم نشست
فاطمه علیکرم
#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد