eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 پس زدن احمدرضا کار سختیه، ولی باید محکم باشم. من اگر بخاطر عشق پا پس بکشم خودم رو مدیون نوزادی که به خاطر داروهایی که به دستور شکوه به مادرش دادن جونش رو از دست داد می کنم. مدیون مادرم، پدرم. آرزو ارسلان که پدر و مادر واقعیم هستن. مدیون خودم، مدیون هفده سال رنج و چهارسال دوریم. نفس سنگین کشیدم و به ساعت نگاه کردم آدرس خونه تهران رو بلدم. باید ببینم نظر آخر علیرضا در رابطه با تصمیم من چیه. احمدرضا نمیزاره من با مادرش حرف بزنم، اگر علیرضا هم باهاش موافق باشه باید بدون اطلاعشون و تنهایی برم. گوشیم رو برداشتم و انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردن تا باهاش تماس بگیرم که اسمش روی صفحه ظاهر شد. از اینکه همزمان که میخواستم بهش زنگ بزنم باهام تماس گرفته بود خوشحال شدم. لبخند روی لب هام نشست انگشتم رو روی نوار سبز کشیدم. _ جانم _سلام عزیزم خوبی? _ خوبم. با لحن شوخی گفت: _نگار، با این به از آن باش که باخلق جهانی. سکوت کردم _ الو _گوش میدم _ نمیخوام گوش بدی، می خوام حرف بزنی. _ چی بگم? نفس سنگینی کشید _حاضر شو الان میایم دنبالت بریم شام. _من میل ندارم. _چند دقیقه دیگه میام. منتظر جواب من نشد و تماس رو قطع کرد. اصرار به نرفتن بی فایدست. مانتو شلوارم رو عوض کردم. توی اینه اتاق به خودم نگاه کردم. به چشمهای خودم ذل زدم و هر لحظه مصمم تر از قبل شدم. صدای در اتاق بلند شد. شالم رو روی سرم انداختم. در رو باز کردم هر دو کمی اون‌طرف‌تر از اتاق با هم حرف می زدند به در بسته اتاقشون که روبروی اتاقم قرار داشت نگاه کردم. کاش اتاقشون روبروی اتاق من نبود. در رو بستم کنارشون ایستادم. هیچ خبری از دلخوری و ناراحتی تو چشمهای احمدرضا نبود. لبخندش رو بهم هدیه داد. علیرضا نگاهش رو به زمین داد و چند قدم ازمون فاصله گرفت. احمدرضا دستش رو بالا آورد و ازم خواست بگیرمش. نگاه کردم، دلم لرزید.عقل گفت نباید مستأصل باشم ولی به حرف دلم بیشتر راضی بودم. دستم رو بالا آوردم و تو دستش گذاشتم. چیکار می کنی نگار، تو که میدونی برای رسیدن به هدف باید فاصله بگیری چرا هم خودت رو دلبسته می کنی هم اون رو? صدای عقلم رو پس زدم و لبخند کم رنگم رو به چشم‌های مشتاقش هدیه دادم. آروم پشت علیرضا راه رفتیم. وارد رستوران شدیم، آهنگ ملایمی که توی رستوران هتل پخش می شد باعث آرامشم بود. روی میز و صندلی چهار نفره ای نشستیم به علیرضا نگاه کردم حواسش به آکواریوم بزرگی بود که روبروی رستوران گذاشته بودن. _ من عاشق ماهی هام، از دیدنشون احساس آرامش می کنم. نگاه من و احمدرضا هم سمت آکواریوم رفت. احمدرضا گفت: _ منم دوست دارم . علی رضا ایستاد _خودتون هر چی خواستید برای من هم سفارش بدید. من برم ماهی ها رو نگاه کنم. دوباره با هم نقشه کشیده بودند که لحظه ای با هم تنها باشیم. نفس سنگین کشیدم دستم روی پام گذاشتم به میز خیره شدم. دست گرم احمدرضا روی دستم نشست و بالا آوردش. به چشم هاش نگاه کردم با حس فرو رفتن چیزی داخل انگشت دستم نگاهم رو بهش دادم. با دیدن انگشتری که چهار سال پیش به خاطر تولدم بهم هدیه داده بود حسابی غافلگیر شدم. _ دیگه درش نیار فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕