#پارت315
💕اوج نفرت💕
حضور احمدرضا و علی رضا باعث شد تا نگاهم را از شکوه بردارم. طلبکار بهشون خیره شدم.
_به موقع اومدی مادرت به کارهایی که خبر نداشتم هم اعتراف کرد.
احمدرضا اومد جلو گفت:
_برو تو ماشین الان میام حرف میزنیم.
_دوست نداری بدونی چی کار کرده?
_نگار خواهش میکنم برو
چرخیدم و تو چشم های نگران شکوه نگاه کردم. ادامه دادم:
_بهش نگفتی برای چی مادرم رو از بالای پله ها هل دادی تا من رو سقط کنی. گفتی به مادر بیچارم دارو دادی تا زود تر زایمان کنه دارو ها باعث مرگ نوزادش شده.
احمدرضا متعجب و با رنگ روی پریده به مادرش خیره بود.
رو به مرجان که جلوتر اومده بود گفتم:
_ بهش گفتی از اذیت و ازار های مادرت به من. از دروغ گویی و فریب کاری هاش.
رو به شکوه ادامه دادم
_چطور مال من رو میخوردی و نمیزاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره.
سرچرخوندم و به احمدرضا که ناباورانه به مادرش نگاه میکرد گفتم:
_اون همه تحقیر فقط به خاطر حسادت بود. سال ها من رو از خانوادم دور کرده تو چشم هام نگاه میکنه میگه پشیمون نیستم. میگه دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. میگه تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی مادرم دیگه نمیتونسته بچه دار بشه.
همش به خاطر پول بوده . به خاطر عقده های درونیش. به خاطر کمبود هایی که دوران...
با صدای بلند شکوه حرفم نصفه موند:
_نه عقده بود نه کمبود. تا قبل از اینکه آرزو بیاد تو این خونه، من فکر میکردم جایگاه عروس همونیه که من دارم. یه کلفت، یکی که باید کم بخوره، کم حرف بزنه، کهنه بپوشه، کتک بخوره. ولی بعد آرزو دیدم نه، جایگاه من تو این خونه اینه نه عروس.
با چشم های پر اشک صدام رو بالا بردم
_به من چه? چرا تمام ناراحتی هات رو سر من خالی کردی?
به خاطر حضور احمدرضا نمیتونست حرف دلش رو بزنه با حرص نگاهم کرد.
رو به احمدرضا ادامه دادم:
_میبینی اونی که بهش میگی مادر چه موجودیه!
با صدای شکوه سر چرخوندم.
_نگار... م... واقعاً...
حرفش رو قطع کردم.
_ توضیح هم ازت نمی خوام. توضیحاتت رو نگه دار دادگاه به اونی که قرار محاکمت کنه بده.
ترس رو تو چشم هاش دیدم و لبخند کمرنگی ناخودآگاه روی لبهام ظاهر شد .
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕