eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر برادرش بوده خیلی بهش اهمیت میده، همیشه کنار خودش میشوندش همه رو مجبور می کرده بهش احترام بزارن. حتی یکی دوبار به خاطر اینکه فکر کرده مادرم بهش بی احترامی کرده جلوی زن عمو کتکش می زنه. زن عموم خیلی مهربون بوده اصلا به کسی کاری نداشته. یکم هم افسردگی داشته به خاطر شوهرش. کلا کم حرف بوده چند باری میخواد از دل مادرم در بیاره که موفق نمیشه. مادرم کل کینه ای که از این خانواده داشته رو سر زن عموم خالی می کنه. چند ماه بعدش هم مامان من حامله میشه هم زن عمو اون موقع احمد رضا هفت سالش بوده. دوباره پدر بزرگم پسر، پسر میکنه که عمو ارسلان جلوش می ایسته میگه اینجوری نگو خدا قهرش میاد بچه هر چی باشه هدیه ی خدا به ماست. دختر پسر بودنش فرقی نداره. چند ماه بعد من به دنیا میام و به فاصله ی ده روز آرام دختر عمو ارسلان هم بدنیا میاد. پدر بزررگم برای من به مادرم هدیه نمیده ولی برای ارام یه باغ به نام ارزو می زنه. آرام اولش خوب بوده ولی یواش یواش بیماری پوستی که اسمش اگزما هست کل بدنش رو می گیره و فقط یه ماه زنده مونه. بعد از فوتش حال زن عمو بد میشه انقدر که مجبور میشن بستریش کنن دکتر اون موقع میگه تنها راه نجاتش اینه که ببرنش پیش پسرش، عمو ارسلان هم بدون توجه به حرف های پدربزرگم جمع میکنه میرن آلمان حال زن عمو اونجا بهتر میشه، تصمیم می گیرن همونجا بمونن. پدر بزرگم از غصه ی رفتن پسر بزرگش مریض میشه و چند ماه بعدش میمیره. بعد از فوتش آرامش به زندگی مادرم بر می گرده تا متوجه میشن که پدر بزرگم تمام اموالش رو به غیر از یه خونه با مال اموالش تو شیراز به نام عمو ارسلان کرده و فقط یه خونه تو جنوب شهر رو به نام بابام زده خونه پشتی رو هم به نام زن عمو ارزو کرده. اینجا رو هم داده به عمو ارسلان. همش بر میگرده به کینه ای که پدربزرگم سر پس گرفتن احمد رضا از بابام به دل گرفته بوده. -تهران چه ربطی به شیراز داره اونجا چرا مال و اموال داشته. _اون خودش به داستان مفصل داره پدر بزرگم تو جونیش میره شیراز با دوستش اونجا شریک بشه. چشمش خواهر دوستش رو می گیره خواستگاری می کنه بهشون میگه من زن دارم دو تاهم بچه دارم اونم خواهرش طلاق گرفته بوده قبول می کنه زنش میشه. ولی تهران نمیارش. اونجاخونه میخره وقت هایی که میرفته شیراز پیش اون زنش بوده. عمو اردشیر که دنیا میاد پدر بزررگم یه یک سالی شیراز می مونه بعد همه میفهمن که زن گرفته ولی مادر بزرگم به روش نمیاره. عمو اردشیر یازده سالش بوده که مادرش میمیره پدر بزرگم پسرش رو به پیشنهاد مادربزرگم میاره تهران، همه با اردشیر بد بودن جز مادر بزرگم. اخه مادر اردشیر سید بوده و مادربزرگم میگفته این بچه ی سادات هست باید بهش احترام بزارید. همه رو مجبور می کنه اقا صداش کنن. این اقا سرش موند که الانم همه بهش میگن عمو اقا. پدر بزرگم کل مال و اموالش توی شیراز رو میزنه به نام عمو اقا. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت31 تو همین فکرها بودم که با صدای مامان به خودم اومدم. _ فهمیدی چی گفتم راحله؟
حس می کردم جاده همیشگی که به شهر می خورد، خیلی طولانی تر از قبل شده. دلم می خواست زودتر به خونه برگردیم. حال خوبی نداشتم. هوا گرم نبود، اما بدن‌من گر گرفته بود. شیشه ی دودی ماشین رو پایین دادم و هوای صبحگاهی خرداد ماه رو به ریه هام دعوت کردم. تقریباً تا آخر مسیر همه در سکوت به سر می‌بردیم. بالاخره ماشین جلوی یه ساختمون ایستاد. همه پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم. از بودن در فضای آزمایشگاه معذب بودم. بعد از انجام مراحل مختلف،به اتاق کوچکی رفتم، با دیدن سرنگ، دست پرستار ترس هم به استرسم اضافه شد. از بچگی از این شی نوک تیز وحشتناک می‌ترسیدم. نگاه ملمتسی به مامان کردم که متوجه حالم شد. مامان می‌دونست من چقدر از آمپول میترسم. لبش رو‌گزید و بدون صدا لب زد _آروم باش، زشته ولی من واقعا می ترسیدم. دست خودم نبود. با نزدیک شدن پرستار با وحشت چشمهام رو بستم و سرم رو به طرف مخالف دستی که می خواست واکسن رو‌بزنه، چرخوندم. سوزش برخورد سوزن را روی دستم حس کردم. بعد از چند دقیقه با صدای پرستار چشم باز کردم _تموم شد عزیزم با دیدن صحنه روبروم خیلی خجالت کشیدم. امیر و فریبا پشت مامان به من نگاه می کردند. فریبا که انگار فهمیده بود ترسیدم، لبخند عمیقی روی لبش داشت. سریع خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم. بالاخره از آزمایشگاه بیرون رفتیم. چند قدم به سمت ماشین برداشتیم که فریبا برادرش روصدا زد _ امیر جان، بریم یه جا کافی شاپ، راحله جان هم که صبحونه نخورده، یه چیزی بخوریم. علی رغم ضعفی که داشتم اما اصلاً دلم نمی خواست برای اولین بار با این مرد وارد کافی شاپ بشم. سریع دستم رو به مامان زدم که برگشت و من رو نگاه کرد. _ مامان من چیزی نمی خوام. زودتر بریم. _ رنگت پریده مادر، نه تو، نه این بنده خدا صبخونه نخوردید، یه چیز می خوریم زود می ریم. _ نه مامان، خواهش می کنم. اصلا حوصلشو ندارم. مامان کلافه سری تکون داد و چند قدمی از من جلو تر رفت و خودش رو به فریبا رسوند. آروم باهاش حرف می زد. حرفهاشون که تموم شد، فریبا با همون لبخندی که از صبح روی لبش بود، به سمت من نگاه کرد. _ بیا راحله جون سوار شو. حالا که کافی شاپ و آرایشگاه رو کنسل کردی، حداقل بریم حلقه ت رو درست کن. بعد هم پچ پچی با برادرش که حالا پشت فرمون منتظر ما بود، کرد و در عقب ماشین را برای من و مامان باز کرد. از آزمایشگاه به سمت بازار راه افتادیم. بعد از حدود نیم ساعت به پارکینگ بازار رسیدیم. همگی پیاده شدیم. امیر بدون اینکه نگاهی به من بکنه راه افتاد و من و مامان و فریبا هم پشت سرش. از چند تا مغازه گذشتیم تا بالاخره امیر جلوی طلا فروشی بزرگ ایستاد. به سمت ما برگشت _ همین جاست وارد طلافروشی شدیم. قبل از اینکه امیر حرفی بزنه حلقه رو به فریبا دادم و اون هم به برادرش داد. بعد از چند لحظه که امیر با صاحب مغازه صحبت کرد، صاحب مغازه از من خواست حلقه هایی که سایز بندی بود رو دستم کنم. تو کل زمانی که مشغول حلقه ها بودم، مامان و فریبا باهم حرف می‌زدند. بالاخره سایز حلقه مشخص شد و قرار شد بعد از ظهر تحویل بده. از مغازه بیرون رفتیم فریبا با برادرش هم قدم شدند و من و مامان هم کنار همدیگه پشت سر اون ها می رفتیم. دوباره سوار ماشین امیر شدیم و راه افتادیم و راه رفته رو تا روستا برگشتیم. این بار توی راه، گاهی مامان و فریبا با هم صحبت می کردند. بالاخره نزدیک ظهر به خونه رسیدیم فریبا و برادرش هم بعد از خداحافظی رفتند. 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌