#پارت321
💕اوج نفرت💕
_گفت یا خودت میری با کاری میکنم...
_میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی.
_باور نمیکردی.
_شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم.
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم.
_نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم.
شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد.
نگران دستم رو گرفت
_چی شد?
یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه.
چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد.
_درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم.
به زور ایستادم
_بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم.
لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن
بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم.
_قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم.
در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم.
_منم عزیزم
در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست
_خوبی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم:
_رفت?
_چرا با خودت این کاررو میکنی?
سرم رو پایین انداختم.
_احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی.
_تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی!
_خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم.
سرش رو پایین انداخت
_دنبال فسخی?
لب زدم:
_نه.
_پس چرا راه برگشت نمیذاری?
بغض تو گلوم گیر کرد
_دلم پره.
_از کی، خودش یا مادرش?
_نمیدونم.
خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_بلند شو بریم همونجا که میخواستی.
فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕