#پارت339
به خاطر حضور خواهر شوهر پروانه، ازشون فاصله گرفتم روی صندلی خودم نشستم. با چشم دنبال عفت خانم گشتم ولی نبودبه تهمینه که کنار مادرش نشسته بود اروم باهاش صحبت میکرد نگاه کردم.
چه دختر بی منطقیه.
نمیدونم چرا دلم برای عفت خانم میسوزه. اون هم قربانی خودخواهی شکوه شده.
به شادی دختر هایی که دور پروانه حلقه زده بودند و دست میزدند نگاه کردم. پروانه از همه خوشحال تر بود. البته اگر خوشحالی خواهر شوهرهاش رو ندیده بگیرم.
پسر بچه ی حدودا شش ساله روبروم ایستاد
_شما خانم صولتی هستید.
به قیافه با مزش که با کت و شلوار مشکی کلاه شاپو بامزه تر هم شده بود با لبخند نگاه کردم.
_بله
_یه اقایی دم در گفت بهتون بگم پاشو بیا
_برو بگو الان میام.
رفتنش رو از پشت نگاه کردم با قد کوتاهش تو اون لباس خیلی بامزه شده بود.
سمت پروانه رفتم ازش خداحافظی کردم.باز با نگاه دنبال عفت خانم گشتم ولی پیداش نکردم.
لباس هام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
علیرضا تو چند قدمی در ایستاده بود با مهرداد ناصری صحبت میکرد. جلو رفتم همسر پروانه متوجه حضورم شد نگاه گذراش و لبخند کمرنگش باعث شد تا علیرضا سرش رو بچرخونه
جلو رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی و تشکر ناصری برای دادن شماره ی خونه ی پروانه ازش خداحافظی کردیم و سمت ماشین که توی کوچه پارک شده بود رفتیم.
تو ماشین نشستم. علیرضا گفت
_خوش گذشت?
متفکر نگاهش کردم
_اره. ولی عفت خانم یه حرف هایی زد یکم ناراحت شدم
نگاه کوتاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد
_دیگه چیکار کرده?
_بنده خدا کاری نکرده ولی آواره شده
تمام حرف های عفت خانم رو با جزییات براش تعریف کردم.
دنده ی ماشین رو عوض کرد و نفس سنگینی کشید
_گاهی شدت گناه بقدری بالاست که اگه تا اخر عمر هم تقاص پس بدی کمه
_دیروز که اومدی از خواب بیدارم کردی خوابم رو برات گفتم ولی اخرش رو حذف کردم
_خب الان بگو
عفت خانم هم کنارمون.نشسته بود. مامان هم از حضورش ناراحت نبود. عفت خانم با کارهایی که برام کرد به همه ثابت کرد پشیمون شده به نظرم خدا توبه ش رو پذیرفته.
لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت
_ان شالله
چقدر اعصابم برای اوارگیش خراب شده سخته ادم مدیون داماد خواهرش باشه.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم اصلا تمرکز نداشتم گاهی ذهنم پیش عفت خانم و اوارگیش بود گاهی هم پیش شکوه و احمدرضا و حرف هایی که باید بهشون بزنم.
مطمعنم بعد از گفتن حرف هام عمو اقا هم ازم دلخور میشه
به خونه رسیدیم فکر عفت خانم کلافم کرده بود.
منتظر پارک ماشین علیرضا نشدم ازش خواستم تا من رو جلوی در پیاده کنه از ماشین پیاده شدم و وارد سالن شدم. پسر مش رحمت روی میز نشسته بود با دیدنم ایستاده سلام کردم و سمت اسانسور رفتم که با عمو آقا رو به رو شدم. لبخند روی لب هام نشست
_ سلام
_سلام چقدر زود برگشتید.
_ علیرضا گفت بیا منم حاضر شدم.
به در نگاه کرد
_کجاست?
_رفت ماشین رو پارک کنه. شما کجا میرید?
صبح میترا گفت قیمه میخوام براش درست کردم نمیخوره میگه
بوش اذیتم میکنه قورمه سبزی میخواد دارم میرم براش کنسروش رو بخرم.
من تو یخچال دارم اگر میخواهیم گرمش کنم که بوشم بالا نپیچه براش ببرید.
برق شادی توی چشمهای عمو اقا ظاهر شد.
_ داری?
_ آره برای نهار دیروزه.
_ باشه پس منم میرم بالا غذا رو بیارم برای شما
سوار اسانسور شدیم. طبقه دوم ازش جدا شدم و به خونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕