#پارت34
💕اوج نفرت💕
من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن.
روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم.
صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم.
رسیدیم جلوی در خونه،
ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد.
مرجان دستم رو گرفت.
_نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه.
یکم هول شدم.
_من روم نمیشه.
_رو شدن نداره.
_چی بگم آخه.
_هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم.
راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت.
وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم.
شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود.
_این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان.
عمو اقا سرش به برگه های دستش بود.
_من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه
احمد رضا گفت:
_نگار هم بیاد?
اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_سلام.
همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت33 غروب بود که تصمیم گرفتم دوش بگیرم. از حموم بیرون اومدم. مشغول خشک کردن موه
#پارت34
بعد از چند دقیقه به باغ رسیدیم. فریبا و فریده با دیدن ماشین پدرشون به سمت ما اومدند و استقبال گرمی کردند. آقای مستوفی هم که انگار مشغول باغبونی بود، از دیدن ما خیلی خوشحال شد و دست از کارش کشید. بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به سمت آلاچیق زیبایی که وسط باغ بود، دعوت کرد.
در جاده ی خاکی باریکی که از بین درختهای سرسبز و پر شکوفه ی باغ رد میشد، قدم می زدم. محو زیبای این بهشت زمینی شده بودم. با صدای شرشر آب نگاهم سمت صدا رفت و رقص انعکاس خورشید روی موج های کوچک جوب آبی که از وسط باغ رد می شد، باعث شد لبهام به لبخند شیرینی باز شود. نفس عمیقی کشیدم و عطر گلهای محمدی ریه هام رو نوازش داد. اون طرف جوب، بوته های گل رز در چند رنگ مختلف، رنگین کمان زیبایی را تشکیل داده بودند.
روستای ما پر از درخت و زمینهای سرسبز بود ولی این جنگل کوچک همه زیبایی های روستا را بی اعتبار کرده بود. بدون توجه به اطرافم به اون طرف جوب پریدم و خودم رو در میان انبوه درختان پر شکوفه و سرسبزی که با وزش باد رقص زیبایی را به نمایش گذاشته بودند، دیدم. با وجود اینکه صدای باد بین درخت ها و آواز پرنده ها و صدای ممتد ضربههایی که دارکوب به درخت میزد و نوای شرشر آب، سمفونی بی نظیری را به اجرا گذاشته بود، اما قدم زدن بین درختان باغ آرامش عجیبی را به روحم هدیه می داد.
_ از اینجا خوشت اومده دخترم؟
صدایی باعث شد چشم از این همه زیبایی بردارم. سریع برگشتم و پدر همسرم را که با لبخند به من نگاه می کرد، پشت سر خودم دیدم.
_بله، اینجا خیلی قشنگه. زیبایی اینجا واقعا آدم رو سر ذوق میاره.
_ اگه بدونم اینجا بودن خوشحالت می کنه، به امیر می گمم زود به زود تو رو بیاره.
لبخندی نثار چشمهای مهربون اش کردم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
_ برای سیر و سیاحت تو این باغ خیلی وقت داری اما حالا بیا بریم که به چایی ذغالی لب سوز گوهر خانم برسیم وگرنه از دستت میره.
سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم. اینقدر محو تماشای زیبایی این باغ شده بودم که متوجه رفتن مامان و دایی نشدم. پشت سر آقا مستوفی به سمت آلاچیق قدم زدم. گوهر خانم با دیدن من از پله ی آلاچیق پایین اومد و بعد از کلی قربون صدقه رفتن و روبوسی کردن، رضایت داده از آغوشش جدا بشم و به سمت آلاچیق قدم بردارم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
💫روزهای التهاب💫
رمان در وی آی پی کامل هست😍
هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌
به اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌