#پارت352
💕اوج نفرت💕
سرم رو پایین انداختم
کاش میتونستم بهش بگم که هدف رامین چی بوده. ولی اگر باور نکنه میترسم خودش رو هم از دست بدم. میترسم فکر کنه تا نقشه کشیدم از خانوادش دورش کنم.
_نگار
سرم رو بالا گرفتم
_بله
_تو فکر که میری ناراحت میشم. این چیه که وقتی بهش فکر میکنی اینجوری بهمت میریزه.
_هیچی ، همینجوری میرم تو فکر
_میشه همینجوری دیگه تو فکر نری
سرم رو تکون دادم
_چشم.
انگشتش رو اروم روی بینیم زد
_آفرین دختر خوب
نگاه گرم و عاشقانش رو ازم برداشت.
_بریم برات لباس بخرم.
_نه اقا خیلی ممنون لباس دارم.
دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم.
_اون روز که عمو اقا گفت چرا تو پالتو نداری خیلی برام سنگین تموم شد. تو چرا به من نگفته بودی?
_خب چی میگفتم
_من از کجا باید میفهمیدم که تو پالتو نداری. مرجان همیشه میگفت من هم هر دو تون رو میبردم. کاری نداشتم داری یا نه میخریدم برات. اون نگفت من هم خبر نداشتم.
با تکون خوردم بازوم سرم رو ا زانو هام بلند کردم.
به علی رضا که تلفن همراهش رو سمتم گرفته بود نگاه کردم.
_کجایی?
_چی شده?
_هر چی صدات کردم جواب ندادی اردشیر خان پشت خطه.
به گوشی نگاه کردم و تو گرفتنش تردید کردم.
_بگیر دیگه
اب دهنم رو قورت دادم و بی صدا لب زدم
_چی کار داره?
دستش رو جلوی دهنه ی گوشی گذاشت
_نمیدونم
بی میل دست دراز کردم و کنار گوشم گذاشتم.
_سلام
سکوت کرد و من معنی این سکوت رو میدونستم.
_بی خبر میری!
با پایین ترین صدای ممکن لب زدم
_ببخشید.
_صبح رفتن. برگرد بدون تو قلبم میگیره توی این خونه.
_چشم
_نهار بیاید بالا
_نه فعلا حوصله ندارم باشه برای یه دفعه ی دیگه.
_نگار! نهار بالایید. کاری نداری?
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
_چشم
_خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم علی رضا با لبخند گفت:
_تسلیم شدی?
حرصی گفتم:
_همیشه حرف، حرف خودشه
به ساعت دستش نگاه کرد
_پس بلند شو جمع کنیم بریم البته اگه دوست داری برگردی.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
ایستادم و سمت خونه رفتم. لباس هام رو عوض کردم. علیرضا تلفنی دوباره خونش رو به همسایه ی مهربونش سپرد و به خونه عموآقا برگشتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕