#پارت36
💕اوج نفرت💕
هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن.
رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم.
سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم.
مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت:
_اونجا جای نشستن نیست.
از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست.
نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه.
رو به عمو اقا گفت:
_عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه.
یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه.
این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره.
رو به من گفت:
_پیشونیت چی شده?
یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم
_این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس.
احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد.
_حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره.
رو به عمو اقا ادامه داد:
_عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما.
_کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم.
مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه.
عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت:
_برای چی اینجا نگهش داشتی?
احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت.
_حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست.
بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت:
_تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره.
صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت.
بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت:
_اقا جان نهار امادس.
_برو الان میایم.
به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت.
عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت:
_اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت35 پا روی سکوی سنگی آلاچیق گذاشتم. فریده و فریبا مشغول پذیرایی از مامان و دای
#پارت36
گاهی نگاهم به سمت فرزانه و مادرش میرفت که کنار گوش هم پچ پچ میکردند. فخری خانم هر از گاهی با اخم نگاهی به سمت امیر میکرد. اما امیر اصلا حواسش به مادرش نبود. بالاخره ناهار خوردیم و فریبا و فریده و گوهر خانم اجازه ندادند ما توی جمع کردن سفره و شستن ظرفها کمکشون کنیم.
_ من پیشنهاد می کنم تا خانمها سفره روجمع می کنند و گوهر خانم چای آتیشی رو علم می کنه، ما هم بریم تو باغ یه قدمی بزنیم.
همه ی مردهای حاضر، با پیشنهاد آقا مستوفی موافقت کردند و از الاچیق بیرون رفتند. من هم از فرصت استفاده کردم وضو گرفتم که نمازم روبخوانم. به سمت گوهر خانم که مشغول جمع کردن ظرفها بود، رفتم.
_ گوهر خانم، من کجا می تونم نماز بخونم؟
نگاهی به آلاچیق کرد. وقتی شلوغی اونجا را از نظر گذروند، به طرف چادر مسافرتی که چند قدم اون طرف تر علم شده بود، اشاره کرد.
_برو اونجا تو چادر نمازت روبخون راحتتری. کسی نیست فریبا خانم بچه رو خوابونده اونجا. فقط مراقب باش بیدار نشه.
تشکری کردم و به سمت چادرقدم برداشتم که با صدای مضطرب فرزانه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
_ گوهرخانم، داداش امیر رو صدا کن، مامان باز حالش بد شده.
به فخری خانم نگاه کردم. چشم هاش رو بسته بود و سرش رو به پشتی تکیه داده بود و زیر لب ناله می کرد. مامان و زن دایی هم کنارش نشسته بودند و مامان با نگرانی حالش رو میپرسید. فخری خانم آروم نفس نفس می زد و بین نفس زدن هاش چند کلمه پاسخ مامان رو داد
_ببخشید شیرین خانم، من فکر کنم باز فشارم بالا رفته. نباید غذای سنگین می خوردم. چیزی نیست شما نگران نباشید.
بعد هم رو به فریبا کرد
_فریبا، کمکم برم توماشین. بعدم برو امیر رو صدا کن منو ببره پیش دکتر.
چند دقیقه اون جا موندم. همه نگران فخری خانم شدیم. فریبا با خواست مادرش کمکش کرد تا بلند بشه.بعد هم به سمت ماشین امیر رفتند .
چشم از فخری خانم برداشتم و به سمت چادر حرکت کردم. آرش خیلی معصومانه در خواب ناز به سر میبرد. جانماز کوچکم رو از کیفم بیرون آوردم. مشغول پهن کردنش شدم که صدای قدمهایی که به سمت چادر نزدیک می شد، توجهم رو جلب کرد.
بلافاصله صدای فریبا رو از پشت چادر شنیدم.
_ چی شده داداش، کاری داشتی؟
با شنیدن صدای مردونه ای متوجه شدم که مخاطب فریبا، امیره
_ مامان باز چی میگه؟
_ انگار باز حالش بد شده. صبح چی شد داداش، مگه نبردیش دکتر؟ اصلاً چرا یهو حالش بد شد؟
_ نمیدونم یکدفعه گفت فشارم رفته بالا و حالم بده
_ چرا مگه اتفاقی افتاد؟ قبل از اینکه ما بیاییم که حالش خوب بود.
_ صبح بعد از رفتن شما، بابا گفت رضا پاش توگچه و شیرین خانم اینا نمی تونن این مسیر رو پیاده بیاند، خودت برو بیارشون. بابا رفت و من داشتم آماده می شدم که برم یهو مامان گفت سرم گیج میره و فشارم رفته بالا بعدم افتاد روی زمین. منم هول شدم به آقا پرویز گفتم بره خونه شیرین خانم. خودم هممامان رو بردم شهر پیش دکتر اردلان.
_ خب دکتر چی گفت؟
_ هیچی آبروم پیش دکتر اردلان رفت. بعد از کلی معاینه خندید و یواشکی گفت مامان چیزیش نیست. چیکارش کردید که خواسته خودش رو براتون لوس کنه و خودشو زده به مریضی. نمیدونی چقدر پیش دکتر خجالت کشیدم.
_ واقعا؟ مامان چرا اینجوری می کنه؟ چند روزه کارهای عجیب غریبی میکنه.
_ نمی دونم، چی بگم
_ از خودش نپرسیدی چرا این کار رو کرده؟
_ نه به روش نیاوردم
_ خب به بابا بگو
_ نه، لازن نیست. اعصابش بهم می ریزه. نمی خوام دم رفتن ناراحتش کنم
💫روزهای التهاب💫
رمان در وی آی پی کامل هست😍
هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌
به اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌ #کپی_حرام_نویسنده_ققنوس