#پارت37
💕اوج نفرت💕
ایستادم
احمد رضا فوری نگاهم کرد.
_کجا?
_ميرم اتاق مرجان درس بخونم.
_نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد.
رو به مرجان گفتم:
_من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم.
رو به عموآقا گفتم:
_با اجازتون.
منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم.
روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم.
خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم.
دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت.
صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم.
در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد.
_نگار.
دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره.
ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه.
_نگار من دارم میام داخل.
تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام.
در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست.
_الان مثلا خوابی?
جواب ندادم.
_پاشو بیا نهار.
جواب ندادم که ادامه داد.
_با شمام نگار خانم. میدونم بیداری.
_اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن.
چشمم رو باز کردم نشستم.
_گفتن حرف چه فایده ای داره?
توی چشم هام خیره شد.
_چرا اصرار داری بري?
دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم.
_چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد.
_تو بهش گفتی حقیر?
پس معلومه اول رفته پیش مادرش.
_حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت...
_حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي.
_آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم.
_چون من ميگم.
با التماس گفتم:
_بزارید من برم.
_تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره.
_خب کلا از اینجا میرم .
چشم هاش رو ریز کرد.
_کجا اونوقت?
_مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم .
ایستاد
_اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی.
دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها
سمت در رفت.
_پاشو بیا نهار.
_من دستم تو سفره ی شما نمیره.
برگشت سمتم
_خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت.
پشت بهم کرد.
_زود بیا.
در رو بست و رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت36 گاهی نگاهم به سمت فرزانه و مادرش میرفت که کنار گوش هم پچ پچ میکردند. فخری خانم هر از گاهی
#روزهایالتهاب
#پارت37
چند لحظه بینشون به سکوت گذشت.
من هم از طرفی خیلی ترسیده بودم که اگه تو این موقعیت متوجه حضور من داخل چادر بشند ممکنه چه فکری در موردم بکنند؟ از طرفی هم از حرفهای این خواهر و برادر تعجب کرده بودم. چرا فخری خانوم این کار را کرده؟
بالاخره صدای فریبا سکوت رو شکست
_ حالا می خوای چیکار کنی داداش؟ من که میگم حالا که می دونی چیزیش نیست نمی خواد ببریش. آخه یک ساعت هم نیست که اومدی. اصلاً پیش مهمونها نبودی، زشته.
_چیکار کنم؟ اگه من نبرمش به کارش ادامه می ده و بدتر آبرو ریزی می شه. بعد هم بابا رو می ندازه به جونم.
_ای بابا، باور کن اگه راضی می شد مهرداد یا محمد رو میفرستادم باهاش برند. ولی تا اسمشون رو آوردم،مامان چنان چپ نگاهم کرد که لال شدم.
بعد از چند لحظه مکث، فریبا ادامه داد
_ کاش حداقل امید می تونست بره.
_ امید تا گواهینامه نگیره ،بابا ماشین دستش نمی ده. کار خودمه. خودم باید ببرمش. می ریم یه دور می زنم و باهاش حرف می زنم ببینم چی می گه.
_باشه، هر طور صلاح می دونی.
از گوشه ی قسمت باز چادر، امیر رو دیدم که چند قدم از چادر دور شد ولی باز ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد.
_فریبا، من که درگیر مامانم. این چند روز که اینجایی حواست به فرزانه هم باشه. چند وقته خیلی رفته رومخم. همش سرش تو گوشیه. نمی دونم مدام با کی یواشکی حرف می زنه و پیام می ده. چند بار هم بخاطر رفتارهاش بهش تذکر دادم. تو هم مراقبش باش شر درست نکنه.
_ باشه داداش حواسم هست.
امیر برگشت و مسیرش رو به سمت ماشینش ادامه داد.بعد هم صدای قدمهای فریبا رو شنیدم که از چادر دور می شد. نفس راحتی کشیدم و مشغول خوندن نمازم شدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس