eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 به مبلی که تا چند لحظه پیش روش نشسته بودم نگاه کردم استاد عباسی و امین خیره نگاهم می‌کردن. چقدر خوشحالم از اینکه از صحبت‌های من و علی رضا چیزی نشنیده بودن. صدای در خونه دوباره بلند شد علیرضا نگاهم کرد و با چشم مبل اشاره کرد. قدمی برداشتم یک لحظه نتونستم کاری که علیرضا ازم خواست رو انجام بدم. پا کج کردم و وارد آشپزخونه شدم. نمیتونم حس پدرانه ی عمو اقا نسبت به خودم رو ندیده بگیرم. صدای عمو آقا توی خونه پیچید. _ چقدر دیر باز کردید _ ببخشید مهمون داشتیم تا بیام طول کشید _ نگار کجاست _تو اشپزخونم هر دو جلوی اپن ایستادند عمو آقا که تازه متوجه مهمون هامون شده بود نگاهش بین برادران عباسی و من جا به جا شد. دلخوری تو نگاهش موج می‌زد جواب سلام من رو نداد. سمت استاد عباسی که به احترامش ایستاده بود رفت. زیر نگاه پر از حرف علیرضا تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. استاد عباسی به علیرضا که الان کنارشون ایستاده بود نگاه کرد و گفت _ معرفی نمی کنید. _ایشون اردشیر خان عموی... حرفش رو قطع کردم _ تمام زحمات من روی دوش ایشونه بیشتر دوست دارم پدر معرفیش کنم تا عمو. نگاه دلخو ولی رضایت‌بخشش رو روم ثابت نگه داشت. استاد عباسی گفت: _ پس چرا ایشون توی این مراسم اینقدر دیر حاضر شدند برعکس من که قلبم قصد داشت از سینم بیرون بزنه علیرضا خونسرد گفت: _گفتم اگر همدیگر رو پسندید بهشون بگم. ان شالله جلسه ی رسمی عمو اقا نفس سنگینی کشید رو به من گفت _ میترا حالش خوب نیست دارم میبرمش بیمارستان می خواستم همراه ما بیای. به مهمونات برس زنگ میزنم دوستش میاد با اجازه ای رو به جمع گفت و از خونه بیرون رفت. اصلا دلم نمیخواست ناراحتش کنم. شدت استرس باعث شد تا فراموش کنم بهش اطلاع بدم مطمئنم که عمو آقا از این رفتار من نمیگذره و حتماً باهام قهر میکنه ناراحت و غمگین کنارشون نشستم به این فکر می کردم که چطور باید از دل عمو اقا در بیارم. مهمونها که به هدفشون رسیده بودند خداحافظی کردن و رفتنن علیرضا خوشحال بود از این که تونسته موافقت من رو برای صحبت با امین بگیره. هر چقدر تلاش کرد تا از صحبت‌های بینمون با خبر بشه تمرکزی نداشتم برای گفتن. چون تمام حواسم پیش عمو آقا بود. صدای تلفن همراهش بلند شده گوشی رو برداشت و گفت بله شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و عصبی بود. از بین حرف هاش فهمیدم که مادربزرگش رو بیمارستان بستری کردن. گوشی رو قطع کرد و نگران نگاهم کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕