eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا نمیتونم بهش دروغ بگم تو این چهار سال همیشه از نگاهش وقتی که می‌خواست ازم اعتراف بگیره می ترسیدم. اما این بار خبری از ترس نبود حرف از احترام بود. _ عمو من معذرت می خوام ولی باور کنید این‌قدر همه چی یهویی شد من فقط تو استرس بودم که چه جوری بگم نه چه جوری بگم بله یا اصلاً چی بگم درسته یا نیست فقط به این فکر می‌کردم باور کنید وقتی که صدای در خونه بلند شد تازه اون موقع فهمیدم که باید به شما می گفتم و فراموش کردم. لبخند کمرنگی روی لبهاش ظاهر شده _حرف تو رو باور میکنم دستش رو که روی زانوش بود بوسیدم. _ ببخشید _ برادرت رو درک می کنم شاید اگر من هم جای اون بودم همین فکر رو می‌کردم. نگار تصمیم گرفتم زندگیت رو دست خودت بسپرم. دیگه کاری باهات ند ارم حرفی اون روز علیرضا به احمدرضا زد که دیدم توش حقیقتی هست که من ازش غافل بودم. امنیت جانی تو، حقیقتی بود که علیرضا برای من روشن کرد. دخترم سعی کن خوشبخت باشی با هر کسی که هستی. سرش رو پایین انداخت و با غمی که تو صداش موج می‌زد گفت شنیدم علیرضا قصد رفتن کرده _ماذربزرگش حالش خوب نیست قراره بریم مادربزرگش رو ببینه. نگران لب زد _ برمی‌گردید? _ حتماً _ میترا تو.ماشین گفت رفتن به این سفر برات نیازه. برو برای زندگی خودت تصمیم بگیر من رو هم اگر قابل بدونی گاهی راهنماییت می کنم اما دیگه کاری با تهران ندارم. من احمدرضا رو خیلی دوست دارم. اما تو پاره تنمی حسی که به تو دارم به احمدرضا ندارم. اصرارم تو این چهار سال برای ادامه ی رابطتون این بود که احساس می کردم با احمدرضا خوشبخت میشی اما اونروز با حرف‌های علیرضا فهمیدم که خوشبختی در انتظارت نیست با وجود مادرش و رامین. دستش که روی پاش بود رو گرفتم و عمیق بوسیدم تو چشماش خیره شدم اشک شوق رو توی چشم هاش دیدم. _خیلی دوستتون دارم پیشونیم رو بوسید و گفت _شرمندم برای اصرار بیجام _این حرف ها چیه من خیلی خوشحالم از اینکه از من دلخور نیستید _ بودم اما با حرف‌هایی که زدی دیگه نیستم. صدای اردشیر گفتن میترا باعث شد تا عمو اقا هراسون سمت اتاق بره دنبالش راه افتادم. وارد اتاق خواب شدیم. میترا روی تخت خوابیده بود و به سختی جابجا می‌شد. عمو بالای سرش ایستاد _چیزی شده به زور لب زد _ نه خوبم خیلی سنگین دکتر بهت چی گفت _گفت سنت بالاست و سنگین شدی باید استراحت کنی متوجه حضور من شده لبخندش عمیق تر شد _سلام عزیزدلم _سلام کردم و جلو رفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕