#پارت379
💕اوج نفرت💕
نگار خانم امروز اون چیزی نشد که فکرش رو می کردم. مقصر خودم هستم چون سری پیش شما گفتید که هیچ قولی در رابطه با ازدواج به من نمیدید. من جدی نگرفتم. الان یکم تمرکزم رو از دست دادم. میشه به من بگید این نتیجه که در رابطه با ازدواجمون قرار کی حاصل بشه?
_ شاید هیچ وقت،شاید به زودی.
خیره نگاهم کرد و ادامه داد.
_ من تا کی باید منتظر باشم برای جواب شما?
_آقا امین شما میتونید منتظر نباشید. از حرف هام ناراحت نشید گفتید که صداقت براتون مهمه من دارم صادقانه باهاتون حرف میزنم. یه کم به شما فکر کردم اگر بتونم با خودم کنار بیام شما مردی هستید که بتونم بهتون تکیه کنم.
لبخند کمرنگی زد
_ خداروشکر بین این همه حرفای تلخ و سرد، یه حرف شیرین هم شنیدم.
_ اگر تلخی کردم معذرت میخوام. فقط می خوام روزی نرسه که فکر کنید با احساساستون بازی کردم.
با صدای در اتاق هر دو به در نگاه کردیم.
ایستادم و سمت در رفتم به علیرضا که پشت در ایستاده بود نگاه کردم.
لبخند مهربونی زد و آروم گفت:
_ من حرفی ندارم چند ساعت دیگه تنها باشید اما اردشیر خان و حاج آقا عباسی میگن که بسه دیگه بیاید بیرون
_باشه الان می آیم.
چرخیدم و به امین گفتم
_پدرتون گفتن که بریم بیرون
_ و البته عموی شما
چه گوش های تیزی داره، با اینکه علیرضا آروم حرفش رو به من زده بود ولی شنیده بود.
_ نگار خانم یک لحظه بشینید من یه حرفی بزنم بعد بریم بیرون.
کاری رو که می خواست انجام دادم
_اول اینکه شماره تلفن همراهتون رو به من بدید تا با هم در تماس باشیم. دوم اینکه من ازتون خواهش می کنم بعد از سفرتون نظر نهاییتون رو به من بگید.
_ برای شماره اجازه بدید از برادرم اجازه بگیرم. در رابطه با تصمیمم هم باشه قول میدم بعد از سفر با خودم کنار بیام.
نفس سنگین کشید
_ خیلی ممنون
به در اشاره کرد
_بریم ?
همزمان با بله گفتم ایستادم. یاد شناسنامم افتادم. حتماً باید بهش بگم.
_ببخشید آقا امین. یه مسئله ی مهم رو یادم رفت بگم. اگه میشه بشینید تا بگم.
_بله خواهش می کنم.
روی صندلی نشست و خیره نگاهم دوباره روی تخت نشستم
_ گفتنش برام سخته بزرگترین راز زندگیمه
آب دهنم رو قورت دادم و نفس سنگین کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
_ ازدواج قبلی من با صیغه محرمیت بوده نه عقد دائم.
سنگینی نگاهش روی خودم احساس کردم.
_این انتهای گذشته ی زندگیمه که هر وقت به نتیجه رسیدم بهتون میگم.
نیم نگاهی بهش کردم و دوباره سر زیرگفتم
_یعنی من یک زنم با یک شناسنامه سفید.
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم. به زمین خیره بود و دونه های عرق، روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_حرفم تموم شد میتونیم بریم بیرون.
بدون اینکه نگاهم کنه ایستاد سمت در رفت. در رو باز کرد و کنار ایستاد همچنان سر به زیر لب به
_فرمایید.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتن همه با لبخند نگاهمون کردن اما با دیدن چهره ی امین لبخند از روی لبهاشون محو شد.
مهمون ها روی صندلی ها جابجا شده بودن. کنار میترا، مادر و خواهر خانواده عباسی نشستم. نگاه مادرش بین من و امین جا به جا شد رو به من آهسته پرسید
_ چی شده دخترم ?
_ صحبتهای اولیه بود دیگه
_پس چرا قیافه هاتون اینجوریه?
به امین که هنوز سربه زیرو با قیافه ای درهم و شاید کمی عصبی به زمین خیره بود نگاهی کردم و لب زدم
_ شاید به خاطر استرس باشه.
خواهر امین گفت:
_ آخه داداش استرس نداشت. خیلی هم خوشحال بود. هرجا میرم خواستگاری از اول اخم هاش تو هم بود ولی اینجا از اول سر حال بود
ضربه آرومی که مادرش با آرنج به پهلوش زد از دیدش مخفی نموند.
_ هانیه جان منظورش نامزد قبلی امین هست.
میترا که تا الان ساکت بود گفت
_ انشاالله که خیره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕