#پارت382
💕اوج نفرت💕
ده روز هم به چشم به هم زدنی تموم شد. تنها کسی که باید ازش خداحافظی میکردم پروانه بود.
گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم
با خوردن اولین بوق جواب داد
_سلام عزیز دلم
شوق و اشتیاق پروانه همیشه نسبت به من بیشتر بود
_سلام
_خوبی? یاد فقیر فقرا افتادی!
_زنگ زدم خداحافظی کنم.
_به سلامتی کجا?
_دارم با علیرضا میرم المان.
با ذوق گفت:
_خوشبحالت.
یه لحظه مکث کرد و با تردید ادامه داد:
_برای تفریح دیگه! نمیری که بمونی?
_نه تفریح نه موندن.
_نگار درست حرف بزن ببینم
_حال مادربزرگش خوب نیست داریم میریم پیشش.
نفس راحتی کشید
_گفتم پر نزنی.
لبخند روی لب هام نشست
._عروسیت کی هست?
_نزدیک عید تا اون موقع بیا باشه
_باشه. خیلی دوستت دارم.
صحبت با پروانه تمومی نداشت بعد از کلی حرف زدن قرار شد تا هر روز از المان بهش زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم.
بعد از خداحافظی به چمدونم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم
دسته اش رو بلند کردم و روی زمین کشیدم.جلو در گذاشتم.
علیرضا انقدر خوشحال بود که انرژی مثبتش من رو هم گرفته بود.
برخلاف تصورم که موقع رفتن و میترا عمو اقا از صبح پایین باشن. هنوز نیامده بودن. هر چند که دیشب تلفنی ازشون خداحافظی کرده بودم.
به علیرضا نگاه کردم و به حالت شوخی گفت:
_نظرت چیه جا بذارمت?
لبخند زدم و با خیال راحت روی مبل نشستم.
_ جا بزار کیو میترسونی.
اخم نمایشی کرد.
_جا بذارمت که تو کجا بری!
لبخند شیطنت آمیزی زدم به طبقه بالا اشاره کردم
_جایی ندارم جز بالا.
_اتفاقاً برای اینکه بالا نری میبرمت.
با صدای بلند خندیدم. حساسیتش برای دوری من و احمدرضا واقعا برام جالب بود.
_ با ماشین خودت میریم?
_می خواستم آژانس بگیرم ولی اردشیر خان گفت میخواد همراهمون بیاد. با ماشین عموت میریم.
_ چرا پایین نیومدن.
_ حال میترا خانم خوب نبوده از دیروز رفتن خونه خواهرش گفت اون جاست.
صدای تلفن همراهش بلند شد به گوشیش نگاه کرد .کنار گوشش گذاشت
_جانم اردشیر خان
_حاضریم
_ چشم. دستتون هم درد نکنه.
گوشی رو قطع کرد رو به من گفت:
_ میگه ده دقیقه دیگه پایین باشید.
_تو راهه
_نه بالاست
ایستادم و روسری رو روی سرم مرتب کردم.
_من میرم پایین
_ صبر کن با هم بریم.
_ پس میرم بزنم آسانسور بیاد بالا چمدون ها رو بذاریم داخلش .
با سر حرفم رو تایید کرد
سمت در رفتم بازش کردم. چمدونم رو از خونه بیرون بردم. دکمه آسانسور رو فشار دادم و دوباره به خونه برگشتم.
دسته چمدون علیرضا رو کشیدم روی چرخ زیرش حرکت دادم.
چشمم به پاسپورتهای روی اپل افتاد. با چشم دنبال علیرضا گشتم تو حال نبود با صدای تقریبا بلند صداش کردم
_ببین علیرضا...
_ صبر کن الان میام بیرون.
صدا از سرویس میاومد.
جلوی آسانسور ایستادم صدای علیرضا اومد
_نگار کارم داری?
آسانسور باز شد بدون این که داخلش رو نگاه کنم پاهام رو جلوش گذاشتم تا بسته نشه. سرم رو چرخوندم و سمت درب به شوخی گفتم:
_پاسپورت من رو جا نذاری واقعی واقعی جام بزاری
. من دیگه هوایی شدم بیام آلمانا.
_خیالت راحت تو بیخ ریش خودمی تا آخر عمر
با صدای بلند خندیدم دسته ی چمدونم رو گرفتم تا داخل اسانسور ببرم. با دیدن احمدرضا توی آسانسور سرم یخ کرد. لبخند از روی لبم محو شد. چشم هام از دیدنش گرد شد. قلبم یک لحظه از جا کنده شد
با چشمای اشکی نگاهم می کرد تو چشم هاش زل زدم. پام رو آهسته از جلوی در آسانسور برداشتم اما نگاه از نگاهش بر نداشتم تا در آسانسور کاملاً بسته شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕