#پارت392
💕اوج نفرت💕
از رو سادگی داشت ابراز خوشحالی میکرد. اینکه برادرش بالاخره یکی رو پسندیده؛ میدونی خانواده پسر باید خیلی حواسشون رو جمع کنن، وقتی دختری رو انتخاب میکنن باید تمام جوانب رو بسنجن بعد جلو برن. اینکه تو بری خاستگاری حرف بزنی بعد تازه بفهمی که پسرت، مثلاً زن سفید رو میخواسته و اون دختر سبزه بوده، کار اشتباهیه. دخترها از لحاظ احساسی زود دل می بندن و این باعث میشه از داخل بشکنن. وقتی کسی میره خواستگاری دختری باید زود دنبال جواب بره نباید خانواده دختر رو منتظر بزارن. پسر دارها از این اتفاق به راحتی می گذرن ولی بالاخره یه جای تقاص این رفتار اشتباه رو پس میدن.
_به نظر شما امین پسر خوبی نیست?
_ تحقیق در رابطه با ازدواجت به عهده ی برادرته . من نمیشناسمش، فقط کلی گفتم بهت بگم شاید تو شرایط حرف زدنت برای بار آخر لازمت بشه.
نفس سنگینی کشیدم.
_ باشه ممنون که گفتید. راستش من هنوز تصمیمی در رابطه با ازدواج باهاش نگرفتم. نمیدونم شاید هم گرفتم. علیرضا ازم دلخور شده
_چرا?
_میگه چرا از اول بهش نگفتی نه. چرا پا در هوا نگهش داشتی.
البته تا حدودی به جواب مثبت رسیدم. اصلا نمیدونم باید چی کار کنم.
نفسش و سنگین بیرون داد.
_ بالاخره این همه شعبون یه بارم رمضون .
متوجه منظورش نشدم ادامه دادم
_ راستی ناهید چند سالشه?
_ گفتی به برادرت?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_ قبول کرد گفته بپرسم چند سالشه
_بیست و نه سالشه، فوق لیسانس روانشناسی داره، وضع مالی شون در حد متوسطه. تک دختره، دو تا برادر داره. برادراش ازدواج کردن. الان با پدر و مادرش زندگی می کنه. دیگه خودت هم که از لحاظ چهره دیدیش اخلاقش هم خوبه.
دختر آرومیه،
_ از علیرضا خوشش میاد?
_ چرا خوشش نیاد. هزار ماشالله زیباست، شرایط مالی خوبی داره هم حسابی خوش اخلاقه. هرچند که ناهید توی دیدار اول خوش اخلاقی ازش ندید. ولی دختر با فهم و کمالات و شرایط رو درک میکنه.
_ میشه شما بهش بگید.
با لبخند نگاهم کرد
_چرا خودت نمیگی
_آخه من روم نمیشه
_ باشه میگم فقط نمیخوای چیزی بدونه
_ حالا همدیگر رو میبینن میگن.
فقط بگو علیرضا آدم خیلی سنتیه ازدواج سنتی رو هم می پسنده...
پیچیدن صدای کلید تو قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم عموآقا یا اللهی گفت وارد شد
ایستادم قبل از اینکه سرش رو بالا بگیره بلند گفتم
_ سلام
متعجب از شنیدن صدام سرش رو بالا آورد لبخند مهربانی زد
_ علیک السلام. این ورا!
جلو رفتم و کیسه ی میوههایی که خریده بود رو از دستش گرفتم.
_ کارتون دارم.
_ مگه تو کار داشته باشی بیای بالا.
میترا سلام آرومی گفت عمواقا بالای سر پسرش ایستاد و با عشق نگاهش کرد
میوه ها رو داخل آشپزخانه گذاشتم و برگشتم تو اتاق روبرپش نشستم.
متوجه نگاهم شد.چشم از احمدرضا برداشت و بهم نگاه کرد.
_چی شده?
_ باید باهاتون حرف بزنم
میترا کلافه گفت
_برید اتاق حرف بزنید نه بالای سر بچه. الان بیدار میشه.
عمو هر دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لبخند لب زد
_چشم
اشاره کرد که به اتاق ایستاد
من هم همراهش رفتم وارد اتاق شدیم . روی مبل تک نفره بالای اتاقش نشسته و اشاره کرد که جلو رفتم و نشستم روی دسته مبل گذاشتم
به چشم هاش نگاه کردم چه جوری باید بگم تا براش سوء تفاهم پیش نیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕