eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 صبح روز چهارشنبه از خواب بیدار شدم. میترا قرار و مدارها رو با خانواده ناهید گذاشته بود. امشب ساعت هفت باید خونه پدر ناهید باشیم. از میترا شنیدم که عمو آقا حسابی از حرف‌های دیشبم استقبال کرده اما حرفی به احمدرضا نزده تا مراسم خواستگاریم که جمعس برگزار بشه. به ساعتم نگاه کردم طبق گفته میترا تا خونه پدر ناهید یک ساعت راه است و ما فقط دو ساعت دیگه وقت داریم. در خونه باز شد و علیرضا با دسته گل و شیرینی که تو دست هاش بود وارد شد با لبخندی که خوشحالی اعماق وجودم رو نشون می‌داد گفتم _ به به چه داماد خوش سلیقه ای گل و شیرینی رو روی اپن گذاشت. _ساعت چند باید بریم? _چقدرم این داماد عجوله از بالای چشم نگاهم کرد طوری که انگار حرصش گرفته باشه گفت: _ عجول نیستم دوست دارم به موقع برسم جلو رفتم و نگاه خریدارانه ای به دسته گل انداختم _ بله مشخصه، جناب آقای قانونمند. _ به جای این حرف ها برو حاضر شو کم حسودی کن. با صدای بلند خندیدم و گفتم _من حسودم! سمت اتاقش رفت و به شوخی گفت: _ غصه نخور میگم به امین بگه عین همین دسته گل رو برات بگیره. برگشت سمتم _راستی شمارت رو بدم به امین? _ میخواد چیکار? _ نمیدونم از قبل از آلمان رفتنمون گفت بده ندادم شونه ای بالا دادم _ بده صدای تلفن خونه بلند شد سمتش رفتم با دیدن شماره بالا فوری جواب دادم. _ سلام صدای نگران میترا توی گوشی پیچید _سلام. خوبین _ ممنون چیزی شده _احمدرضا تب کرده هر کاری می کنم پایین نمیاد گفتم بهتون بگم داریم میبریمش بیمارستان امشب نمی تونیم باهاتون بیایم. _ چرا تب کرده _ سرما خورده ولی خیلی بالاست پایین نمیاد. _ باشه من رو از حالش بی خبر نزارید _باشه عزیزم کاری نداری _میگم بد نیستم تنها بریم? خانوادش ناراحت نشن _به ناهید گفتم پدرش گفته ایرادی نداره _ باشه عزیزم بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم به علیرضا گفتم کمی استرس گرفت ولی اجازه نداد استرس بهش احاطه بشه. بالاخره حاضر شدیم و بعد از پیدا کردن آدرس. که خیلی هم سخت بود. پشت در خونه ایستادیم. علی رضا همیشه کت و شلوار می پوشید ولی به نظرم امشب از همیشه زیباترین شده بود. به خونه سه طبقه سنگ شده سفید روبرومون نگاه کردم. علیرضا دست سمت زنگ رفت و فشارش داد. دستی به لبه یقه کتش کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. _ انشالله خوشبخت بشی لبخندم را با نگاه پر از محبت پاسخ داد. _ خوشبختی من از اون روزی شروع شده که تورو پیدا کردم. صدای مرد جوونی از آیفون پخش شد. _ بله علیرضا به آیفون نگاه کرد و گفت: _ امینی هستم در باز شد دوباره صدای مرد اومد. _ بفرمایید داخل فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕