#پارت397
💕اوج نفرت💕
بالاخره به خونه رسیدیم. بعد از کلی کلنجار رفتن به علیرضا برای بالا رفتنم، به طبقه بالا رفتم تا از حال پسر عمو اقا باخبر بشم.
عمو و میترا بالای سرش نشسته بودن. میترا دستمالی داخل ظرف آبی که کنار دستش بود فرو کرد و بعد از گرفتن آبش روی پیشونی کوچولوی احمدرضا گذاشت.
عمو آقا رو به میترا گفت
_ تا کی طول میکشه
_ نمی دونم دکتر هم چیزی نگفت فقط نباید بیخیال پایین اومدن تبش بشیم.
عمو نفس سنگینی کشید دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد. این حرکت از چشم میترا دور نمود
_ زنگ زدم خواهرم داره میاد نگران نباش.
عمو آقا خیره به احمدرضا گفت
_ چرا اینجوری شدی?
دستش رو گرفتم
_چیزی نیست که تمش میاد پایین.
_ هر شب این موقع کلی دست و پا می زد و می خندید. صبح تا حالا همینجوری بیحال افتاد
چشم هاش پر از اشک شد
_ بعد از این همه سال بچه دار شدم وجودم اشوب شده با این حالش .
دلم خیلی براش سوخت.
به میترا که حالا بیشتر نگران همسرش بود تا پسرش نگاه کردم.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاه ازشون برداشتم و با فکر اینکه علیرضاست گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
ّ_ الان میام
_ منزل آقای پروا?
متوجه اشتباهم شدم
_ بله بفرمایید
_مهمان دارید?
_ ببخشید شما?
_خائف هستم سرایدار جدید ساختمون.
نگاهی به عمو آقا انداختم خانواده مش رحمت از این ساختمون رفتن. نفس سنگینی کشیدم.
_بله راهنماییشون کنید بالا.
گوشی رو سر جاش گذاشتم رو به میترا گفتم
_خواهرتون اومد.
حسابی تو فکر رفتم باید از مهدی پسر مش رحمت بابت این دو سال حلالیت میطلبم. چرا عمو آقا به من نگفت که دارن از اینجا میرن. حسابی از ما رنجیده بودن. هرچند که من مقصر نبودم ولی عذاب وجدان داشتم.صدای در خونه بلند شد. قبل از عمو آقا سمتش رفتم و بازش کردم.
خواهر میترا خانم وارد شده، سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
سراغ احمدرضا رفت لبخند روی لبش نشسته با خیال راحت گفت:
_ همچنین گفتین تب ترسیدم. هر چند تجربه ندارید،
هر سه سوالی نگاش کردیم
_بچه داره دندون در میاره دکترا متوجه نمیشن، فکر میکنن ویروسه، اما اونهایی که تجربه دارن میدونن، وقتی فقط صورت بچه تب داره و بیقراری میکنه. این برای دندونشه. شاید اسهال هم بگیره.
عمو گفت
_مگه دندون در آوردن تب داره?
خنده اش رو کنترل کردو به شوخی گفت:
_ بله داره، شما هم تب کردید ولی یادتون نمیاد.
کمی به حرفش فکر کردم متوجه منظورش شدم ناخواسته با صدای بلند خندیدم
متوجه نگاه تیز عمو آقا روی خودم شدم. همیشه میگفت با صدای بلند نخند و من فراموش کرده بودم. لبخندم روجمع کردم و گفتم
_ آخه نوزادی تون رو می گن.
نگاه ممتدش همچنان ادامه داشت زیر لب گفتم
_ ببخشید
نگاهش رو به خواهر میترا داد
_ باید چه کار کنیم?
خوهر میترا که حسابی از رفتار جدی عمو آقا با من جا خورده بود نگاهش رو از من برداشت.
_ یکم داره زود دندون در میاره. ولی عیبی نداره. تب برش رو میدیم تبش هم بالا نیست، خفیفه.
نگران نباشید. منم انقدر اینجا میمونم تا همین یه ذره تبش هم پایین بیاد.
_دستتون درد نکنه براتون جبران می کنیم.
رو به من گفت
_چند تا چایی بیار
چشمی گفتم سمت آشپزخونه رفتم. تقریبا از وقت علی رضا اومده عمو آقا دیگه کاری به من نداشت. اما این رفتارهاش در طول چهار سال که با هم بودیم برام عادی شده بودن. مطمئنم بعد از رفتن خواهر میترا خانم، تنهابشیم دوباره دعوام میکنه.
چای رو توی استکان ها ریختم و قندان رو برداشتم تا داخل سینی بزارم که صدای تلفن همراه عمو آقا بلند شد.
طبق عادت همیشگیش گفت
نگار ببین کیه?
سمت گوشی که روی اپن بود رفتم و با دیدن اسم مرجان دست و پام شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕