eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد. روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم. تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد. در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد. باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود. اروم و بی جون لب زدم. _س...سلام. سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود. _عمو برادر پروانه اومد دنبالش. _ادرس اینجا رو کی بهش داد? _نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده. ایستاد و چند قدم سمتم اومد. _نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم? _به خدا من بهشون آدر... _بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی. شرمنده سرم رو پایین گرفتم. _از فردا دانشگاه بی دانشگاه فوری بهش نگاه کردم. _اخه چرا? _چون قرارمون بود. _من که بهش ادرس ندادم. _به خواهرش که دادی. _عمو اقا اخه به من چه ... _گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه. _ببخشید. _میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن. اومد جلو در اتاق رو به روم بست ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم. اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه. سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم. _بله. _ای وای اونجا جامونده! ناخواسته گریم شدت گرفت. _نگار چی شده. _دیگه نمی زاره بیام دانشگاه. _کی? با هق هق گفتم: _عمو اقا. _اخه سر چی? _میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی. _نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد. _باشه، فقط دعا کن من بمیرم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت39 مامان نگاهی به من و بعد به آقا مستوفی کرد. مونده بود چی بگه. اصلا نمی تونس
آقا مستوفی به سمت ما برگشت. _خب دخترا، این عروس خانوم از باغمون خیلی خوشش اومده. به نظرم برید یه قدمی دور باغ بزنید. با وجود اینکه از اینجا موندنم، خیلی معذب بودم ولی از پیشنهاد آقا مستوفی خوشحال شدم. دلم می‌خواست همه جای این باغ رویایی رو ببینم. _ فریده، راحله جون رو ببر تا من برم یه سر به آرش بزنم بعد میام پیشتون. فریبا این رو گفت و پشت سر پدرش رفت. _ بیا بریم راحله جون فریده همین طور که از جوب می پرید، گوشیش رو از جیبش درآورد و با انگشتش به انتهای باغ اشاره کرد _ اون طرف خیلی درختای قشنگی داره. جون میده واسه سلفی گرفتن. بیا بریم چند تا عکس یادگاری با هم بگیریم. با لبخندم از پیشنهادش استقبال کردم. چادرم رو بالا دادم و از جوب پریدم. به اتفاق هم از بین درخت های پر شکوفه ی باغ قدم می زدیم. فریده خیلی خوش‌صحبت و شاد بود. انگار سالهاست که من توی خانواده‌شون هستم. به قدری گرم با من حرف می‌زد، که اصلاً یادم رفت، از بودن در اینجا معذب شدم. به قسمتی از باغ که رسیدیم چند تا درخت با قامتی کوتاه، نزدیک هم قرار گرفته بودند و این نزدیکی باعث شده بود شاخه های این چند درخت تاحدودی در هم فرو برد و تلفیقی از انبوه شکوفه های سفید و صورتی رو به نمایش بگذارد. فریده به صخره ی سنگی که پایین درخت ها بود اشاره کرد. _اگر روی صخره بشینی، تموم شکوفه های پشت سرت پیداست. بشین تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم. با کمال میل خواسته اش رو پذیرفتم و روی صخره نشستم. فریده به صفحه ی گوشیش نگاه می‌کرد و دوربین گوشی رو روی من تنظیم کرد. _ یه لبخند دلبرانه هم بزن با این حرفش ناخود ناخودآگاه لبخند دندان نمایی به لبم نشست.فریده هم همین لحظه را شکار کرد و دستش را بلافاصله روی دکمه گوشی فشار داد. _ وای چه قشنگ شد. بیا ببین گوشی را سمت من گرفت. واقعاً عکس قشنگ و جذابی شده بود _ آره، خیلی قشنگ شده. خودمم فکر نمی کردم اینقدر خوش عکس باشم. با صدای بلند خندید و گوشی را جلوی صورتش گرفت _ بزار ببینم اینجا نت دارم، عکس رو بفرستم برا داداش امیر چشم هام تا منتهی الیه گشاد شد‌. سریع به سمتش قدم برداشتم. دستم را روی دستش گذاشتم _نه تو رو خدا این کارو نکنی ها 💫روزهای التهاب💫 رمان در وی آی پی کامل هست😍 هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌 به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305
نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌