eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _چی گفت کمی روی مبل جابجا شدم _ متوجه نشدم. نگاه ممتدش رو ازم برداشت، همراه با لیوان آبی وارد اتاقش شد. نفس راحتی کشیدم من که دیگه احساسی به احمدرضا ندارم. چرا با دیدن اسم مرجان حالم خراب شد. شاید به خاطر هفده سال خاطره ست. به اتاقم برگشتم علیرضا دیگه باهام حرف نزد، نمیدونم حالش خوب نیست یا ازم دلگیره. صبح بعد از خوردن صبحانه با تماس عمو اقا برای کارهای تغییر شناسنامم همراهش رفتم. توی ماشین کنارش نشستم ماشین رو به حرکت دراورد. _ دیشب بعد از تماس مرجان زنگ زدم. از گوشه چشم نگاهم کرد. _احمدرضا خوب نبود اعصابش به هم ریخته. خیلی فشار روشه. نمی خواستم تا فردا شب در رابطه با برگشت اموال بهش چیزی بگم. مجبور شدم برای کم کردن یکم از فشاری که روشه بهش بگم. منتظر باش سر و کله اش پیدا بشه. تپش قلبم بالا رفت _اگه بیاد فشار فروش بیشتر میشه. چون برای من اهمیتی نداره تصمیم من از روی منطق بوده _شرایط تهران تغییر کرده نمیخوای بهش... حرفش رو قطع کردم و در کمال احترام گفتم عمو اقا خواهش می کنم تمومش کنید. من الان تمام فکرم پیش امین عباسیه. ذهنم کاملا درگیرشه دوست ندارم به چیز دیگری فکر کنم. نفسش رو با صدای آه بیرون داد و سکوت کرد. کارمون بعد از سه ساعت تموم شد به خونه برگشتم. علیرضا هنوز نیومده بود. لباسی رو که برای شب می خواستم بپوشم، از کمد بیرون آوردم روی تخت گذاشتم. تلفنی با میترا هماهنگ کردم تا موهام رو درست کنه. شماره علیرضا رو گرفتم جواب نداد . براش پیامی ارسال کردم. که به طبقه بالا رفتم. گوشی رو روی اپن گذاشتم. از خونه بیرون رفتم. پشت در خونه میترا ایستادم صدای گریه ی احمدرضا بلند بود. فکر کنم با این اوصاف نتونه کاری برای من بکنه در رو باز کردم با قیافه‌های پف کرده بهم نگاه کرد. _ سلام بیا تو جلو رفتم _چی شده باز _دیشب تا صبح نخوابیدم همش به خاطر دندونش گریه میکنه پام گزگز میکنه انقدر تکونش دادم. _بدش به من ببینم بچه رو ازش گرفتم و به خودم چسبوندم تکون های ریز ریزی که به بدنم دادم باعث شد تا صدای گریه اش به نق نق تبدیل بشه . یواش یواش آروم شد توی آغوشم خوابش برد به میترا که با چشمهای بسته روی مبل نشسته بود خیره شدم. _خوابید چیکارش کنم ? چشم هاش رو باز کرد و به رختخواب کوچکی که روی مبل پهن بود اشاره کرد. احمدرضا رو روش گذاشتم. پتوش رو روش کشیدم. _چهره معصومش واقعا دوست داشتنیه _ خدا خیرت بده نمیدونم چرا بغل من خوابش نمیبره کنارش نشستم _ اگه کاری داری به من بگو انجام بدم تو استراحت کن. _ کار ندارم. دلم هم انقدر شور میزنه که نمیتونم بخوابم میترسم دوباره تب کنه. _ میگم تازگی با ناهید حرف نزدی? نظرش رو بهتون نگفته _ چرا صبح زنگ زد یه حرفهایی زد که دهنم باز موند _ از کی? _ از برادر تو روی مبل جابجا شدم با کنجکاوی پرسیدم. _ چی گفت _اصلا به علیرضا نمیاد انقدر سخت گیر باشه. مثل اینکه اون شب گفته آزادی‌های همسرش رو نمی‌گیرد ولی اجازه نمیده بره سرکار، محل زندگیش رو خودش مشخص میکنه، از حجاب همسرش گفته، از برخورد با نامحرم گفته، از رفت و آمدهاش گفته. با کلی شرایط سخت گیری های دیگه، که ناهید میگه اینقدر تو شوک حرفاش موندم که نتونستم از شرایط خودم حرف بزنم. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. _اینا رو علیرضا گفته? _ آره من فکر میکردم خیلی روشنفکر باشه. چرا با شغل زن مخالفه. _ نمیدونم به من چیزی نگفته البته مدام میگه که پایبند به سنت هاست و دوست داره که یک زندگی سنتی داشته باشه. _ حرفی بهش نزن. اگر این وصلت جور بشه شاید ناراحت بشه که ناهید حرفهاش رو به ما زده. _مطمئنا جوابش نه ست. آدم بیکار نیست این همه درس بخونه بعد سرکار نره بشینه خونه _نه اتفاقا جوابش مثبته. لبخند پهنی روی صورتم نشست _ ناهید گفت که شرایط علیرضا و شرایط خانواده پدری اش هیچ فرقی نداره. بهش حق داد که همسرش رو اینطور بخواد. گفت که معیار های علیرضا با معیارهای خودش یکی بوده . فقط انتظار نداشته تو جلسه ی اول انقدر رک حرف هاش رو بزنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕