#پارت401
💕اوج نفرت💕
ذوق زده گفتم
_وای چقدر از این خبر خوشحال بشه. نظر خودشم مثبته چون گفت دختر خوبیه.
_ اینا رو ول کن. از تهران خبر داری?
لبخند از روی لبهام محو شد
_خبر ندارم دلمم نیخواد بدونم.
بدون در نظر گرفتن حرف آخرم گفت
_دیشب احمدرضا از خونه قهر کرده .مرجان گفته این کار هرشب شه.
تپش قلبم بالا رفت. نفس کشیدنم تند شد
_ برام مهم نیست
_میدونم برات مهم نیست اما گوش کن.مرجان گفت کارش شده هر شب یه چیزی رو بهونه میکنه بد اخلاقی میکنه و از خونه میره بیرون یک ماهی هست که توی شرکت میخوابه و فقط به بهونه مادرش چند ساعتی توی خونه میمونه. بعد بهونه میکنه و میره.
وقتی اردشیر به احمدرضا گفت که تو اموال و بهشون برگردوندی اینقدر خوشحال شد که
حرف های قبلیش رو فراموش کرد. خوشحالیش برای اموال نبود برای چراغ سبزی بود که فکر میکرد تو بهش نشون دادی.
عمو بهش نگفت که من چراغ سبز نشون ندادم.
_ چرا گفت. گفت نباید بیای شیراز اما فکر کنم گوش نده
دستم رو مشت کردم تا میترا متوجه لرزشش نشه
_ در هر صورت مهم نیست و فردا جواب مثبتم رو به امین میدم.
_تو ازدواج با امین تعلل نکن. جواب رو بده فکر نکنم شش ماه فرصت کمی برای فکر کردن باشه.
جواب مثبت بده تمومش کن تا اون هم بیاد و نا امید برگرده به زندگی خودش.
_حواسم هست
به موهام اشاره کردم.
_درستشون می کنی.
_ مثل دقیقه پیش نمی خوای آرایش کنی.
_بله
با اتاق خوابشون رفتم روی صندلی نشستم میترا شروع به درست موهای کرد.کارش تموم شد خداحافظی کردم به خونه برگشتم
تمام مدت حواسم امین بود.
علیرضا اومده بود. توی اتاقش مشغول پوشیدن کت و شلوارش بود.
نگاهش کردم سلامی گفتم.وارد اتاق شدم
_پیش میترا بودم
از تو آینه نگاهم کرد
_پیامت رو خوندم.
روی تخت نشستم.
_ به نظرت جواب ناهید چیه?
_ نمیدونم باید صبر کنیم تا خودش بگه
_ ما باید زنگ بزنیم
_خوب زنگ بزن نظرش رو بپرس
_واقعاً میخوای نذاری بره سرکار.
برگشت سمتم. اخم هاش تو هم رفت
_ این رو به میترا خانم گفته
_ خودت که میدونی میترا روانشناسه، هر کسی برای تصمیم گرفتن میتونه ازش کمک بگیره ناهیدم یکی، این ربطی به فامیل بودن ما با میترا نداره. فقط می خواسته راهنمایی بگیره.
جلو اومد و کنارم تخت نشست
_ خوب نتیجه این راهنمایی چی بوده
_اول جوابم رو بده.نمیزاری بره سرکار?
_من آزادیهای همسرم رو نمیگیرم میتونه بره باشگاه. کلاس. اما نمیتونم اجازه بدم بره سر کار اصلا دوست ندارم با اخلاقیات و معیارها جور در نمیاد. حالا جوابش چیه?
_جوابش مثبته. ولی من هنوز موندم. فکرش رو نمیکردم یه همچین اخلاقی داشته باشی . تو که با معیار هات جور در نمیاد می رفتی دنبال یه دختر خونه نشین. دختری که اینقدر زحمت کشیده درسش خونده. می خواهد از زخماتش استفاده کنه.یعنی چی سر کار نره
خندید و دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_اگه خود ناهید هم همین جوری حرف می زد همپن شب بهش می گفتم که باشه اصلا بره سر کار.
با صدای بلند خندیدم
_انقدر خوب حرف زدم.
_ آره واقعاً. من هم فکر نمی کردم که تو انقدر زبون داشته باشی. بیچاره امین.
پشت چشمی نازک کردم
ناهید گفته از رک بودنت جا خورده نتونسته از شرایطش بگه.
فکر میکنم باید به چند جلسه دیگه با هم صحبت کنید .
_باشه ایرادی نداره فقط به خودش هم گفتم قرار ازدواج هر چیزی که باشه هر مقدار صحبتی که لازم باشه توی خونه در حضور پدر و مادرش. من اهل قرار گذاشتن نیستم.
ایستادم و بهش نگاه کردم
_ مبارک باشه آقا داماد
لبخند دندون نمایی زد سمت در رفتم با صداش برگشتم
_حاضر شو بریم.
چشمی گفتم و به اتاقم برگشتم.لباسم رو پوشیدم و همراه علیرضا به مراسم عروسی تنها دوستم پروانه رفتیم.
ورودی تالار از علیرضا خداحافظی کردم و وارد قسمت زنونه شدم هنوز قدمی برنداشته بودم که متوجه زنی شدم که چادرش روی سرش کشیده بود و جلوی در نشسته بود کمی جلو.رفتم و با دیدن عفت خانم از حرکت ایستادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕