#پارت402
💕اوج نفرت💕
جلو رفتم و اشک توی چشم هاش جمع شد.
کنارش روی زمین نشستم
_ سلام . چرا اینجا نشستید?
دستم رو گرفت
_ من اینجا دعوت نیستم فقط اومدم تورو ببینم.
_که چی بشه!
_ یه حرفی رو باید بهت بگم.
_از گذشته?
_ از الان از چند هفته پیش.
_ باشه من در خدمتم بفرمایید.
_ اینجا نه، دلم نمیخواد از فامیلهای سیاوش کسی من رو ببینه بیا بریم بیرون
_ بیرون آخه...
مکث کردم مطمعنم علیرضا ناراحت میشه.نگاهی به چشم های ملتمسش انداختم.
_ باشه
بلند شدم و دستش رو گرفتم و کمک کردم تا بایسته. از ورودی بیرون رفتیم. کمی از تالار فاصله گرفتیم. روی صندلی آهنی کنار پیاده رو نشستیم.
_نگار من به تو مدیونم. تا آخر عمر.
از مادرت جدات کردم، عمری باید با تو داغ جگر گوشه هام بسوزم. بچه هام رو در طول سه روز از دست دادم.
خیلی روزگار برام سخت میگذره. آواره و هوار سیاوش بودم وقتی تهمینه گفت که نمیخواد با سیاوش زندگی کنه. مونده بودم باید کجا برم یا چیکار کنم، احمدرضا مثل یک فرشته نجات پیداش شد. برام خونه اجاره کرد بهم قول داد برام خونه بخره.
برام مستمری تعیین کرده و ماه به ماه میریزه به حسابم.
هفته پیش اومد برام درد دل کرد
احمدرضا به من گفت که گناه مادرش را به پای او نوشتی. دخترم
موقعی که من اون کار رو کردم احمدرضا خیلی کوچیک بود.
گناه هیچ کس به پای کس دیگه نمی نویسن.
دستم رو گرفت به چشم هام نگاه کرد.
_من باعث شدم زندگیش به اینجا برسه. دلم برای گریش سوخت. اشک میریخت و از تو حرف میزد.
احمدرضا اولاد خوبیه. خیر زندگیش رو میبینه.
بهش وقت بده. بی تاب بی قرار توئه. به غیر از تو کسی رو نمیخواد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_عفت خانم من دارم ازدواج می کنم.
_ داری دروغ میگی، مثل شب عقد سیاوش و تهمینه که گفتی شوهرم پایین منتظرمه، وقتی فهمیدم که دروغ بود همه چیز رو بهش گفتم این بار هم داری بهم دروغ میگه تا از اینجا برم و راحتتر زندگی کنی. بذار من با این کارم یکم از عذاب وجدانم کم کنم.
_ نه عفت خانم این بار راسته من دارم ازدواج می کنم .
_باور نمیکنم. میخواستم بیام خونتون اما ترسیدم.
_از کی?
_ از برادرت. سری آخر تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگه سراغت رو بگیرم و بخوام افکارت رو خراب کنم. با خودش طرفم. ترسیدم نیومدم .البته بهش حق میدم که مواظب تنها خواهرش باشه. انقدر صبر کردم تا تهمینه خبر عروسی پروانه رو بهم داد.نگار جان من اومدم اینجا فقط این حرفها را به تو بزنم برم.
_عفت خانم.من دارم...
_نگار
با صدای عصبی علیرضا سر بلند کردم . ایستادم و خیره نگاهش کردم.
_عفت خانم کارم داره...
چپ چپ نگاهم کرد
_برو تو
_علی رضا ایشون...
صداش رو بالا برد و گفت
_ بهت میگم برو تو
ایستادن رو جایز ندونستم به سمت تالار رفتم.
تمام فکرم پیش عفت خانم بود. نکنه علیرضا ناراحتش کنه یا حرفی بهش بزنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕