#پارت403
💕اوج نفرت💕
دلم شور زد. نتونستم وارد تالار بشم. مسیر رفته رو برگشتم. از پشت در ورودی سرک کشیدم. علیرضا روبروی عفت خانم ایستاده بود و دستش رو تکون میداد.
از تاریکی هوا استفاده کردم و پشت به علیرضا، پشت ماشینی که نزدیکشون بود پنهان شدم.
_ پیش خودتون چی فکر کردید که هر چند وقت یکدفعه سر و کلتون پیدا میشه.میدونید بعد از رفتنتون چه بلایی سر خواهر من میاد عفت خانم من اون بار هم به شما گفتم. فاجعه گناهتون توی زندگی ما خیلی گستردس. حلالیت طلبیدن مدام شما از نگار چیزی از گناهتون کم نمیکنه.
برای کم کردن عذاب وجدانتون هم بهتره دست به دامن خدا بشید نه خواهر من .
عفت خانم سر به زیر بود حرفی نزد.علیرضا ادامه
_ خواهش می کنم برید. همین الان برید
عفت خانم شرمنده ایستاد و به جهت مخالف در تالار حرکت کرد. علیرضا نفس سنگین کشید سمت تالار رفت.
نگاهم انقدر روش ثابت موند تا کاملاً از دیدم خارج شد. به عفت خانم نگاه کردم با سرعت آرومی که داشت زیاد دور نشده بود.سمتش دویدم و صداش کردم
_عفت خانم
چرخید سمتم و متعجب ولی خوشحال نگاهم کرد.
ایستادم نفس نفس زدم مسیر زیادی را ندویده بودم. از استرس اینکه علیرضا من رو دوباره بیرون ببینه تپش قلبم بالا رفته بود و همین باعث تنگی نفسم شده بود.
گفت خانم نگاهی به پشت سرم نگاه کرد
_ چرا اومدی الان برادرت دوباره میاد
_نمیاد دیگه، عفت خانم من شما رو حلال کردم. مطمئنم هم مامان آرزو همان مریمم هم شما رو بخشیدن.
اشک روی گونش ریخت.
_ تو رو به روح مادرت بشین بزار حرفام رو بهت بزنم.
دستش رو گرفتم
_باشه گوش میکنم
اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد.
_ من برای خودم اینجا نیومدم
عفت خانم اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد و نگاه پر افسوسی به من کرد
_ من برای خودم اینجا نیومدم. میدونی نگار جان، خیلی حرفه که یه مرد جوون، با یه دنیا غرور مردونگیش، بشینه جلوی یه زن و اشک بریزه واز حسرتهای زندگیش بگه.
خدا میدونه با شنیدن هر کلمه حرف احمد رضا جیگرم می سوخت. حس و حال آدمی روداشت که همه ی زندگیش روغارت کردن.
من که از زمان بچگی شما چیزی نمیدونستم ولی احمد رضا که می گفت میفهمیدم این حرفا حرف دلشه. عین بچه ها بغض کرده بود .می گفت عفت خانم من نگار رو از بچگی دوست داشتم. جلو چشم خودم قد کشید و بزرگ شد.از همون بچگی حس خاصی بهش داشتم. یکم که بزرگتر شدم و به آیندم فکر می کردم، لحظه لحظه ی اون آینده رو با نگار تصور می کردم. از همون وقت به خودم قول دادم برای خوشبختی نگار همه کاری بکنم. چند بار درموردش با بابا حرف زدم، میگفت باید درسش تموم بشه. سخت بود برام ولی صبوری کردم تا نگار درسش روتموم کنه. وقتی از ترکیه برگشتم مادرش هم فوت کرده بود. نگار تنهای تنها بود. تصمیم گرفتم با وجود مخالفتهای مامان ازش حمایت کنم . همه ی تلاشم رو کردم. همیشه دلم میخاست یه جشن عروسی برای نگار بگیرم که بهترین شب عمرش بشه ولی نشد، اما من مجبور بودم نگارو اونجوری عقد کنم که مامان بهونه ای برای بیرون کردنش از اون خونه نداشته باشه.میدیدم مامانم باهاش چه رفتارایی داره ولی مادرم بود نمیتونستم حرفی بزنم وکاری کنم که یک عمر آهش دامن نگارو بگیره.
حرفهای عفت خانم رو میشنیدم و نفهمیدم کی بغض تو گلوم جا خوش کرده بود.به زور بغضم رو خوردم و خواستم حرفی بزنم و از عفت خانم جدا بشم. دیگه دلم نمیخواست بقیه ی خرف هاش رو بشنوم.اما عفت خانم پیش دستی کرد و باز ادامه داد:
_دلم میخاست منم باهاش زار زار گریه کنم وقتی اشک میریخت و ملتمسانه می گفت عفت خانم عشقم رو، زندگیم زو، تموم آرزوهام رو یک روزه ازم گرفتند. اون رامین نامرد تیشه زد به ریشه ی زندگی من. بعد از اون چهارسال جهنمی روگذروندم. نه روز داشتم ونه شب.نه خواب داشتم نه خوراک. همه ی شهر رو زیر پام گذاشتم ولی نفهمیدم نگار کجاس.من از داییم نارو خوردم، مادر خودم بهم از پشت خنجر زد. خواهرم هم باهاشون همدستی کرد . عموم میدید من چجور دارم ذره ذره آب میشم و دم نزد که تموم اون چهارسال نگار پیش اون بوده.حالا نگار، نگاری که تموم زندگیم روبرای اون میخاستم، منو مقصر تموم بد بختیاش میدونه. حالا اونم بیرحم شده و دیگه حتی منونمیبینه.دیگه به چشمش نمیام. ولی من بدون نگار نمیتونم زندگی کنم. الانِ من همون آینده ایه که سالها با نگار تصورش میکردم. اما حالا بدون نگار داره شب و روزم میگذره و دستم از همه جا کوتاهه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕