eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دخترم بهش فرصت بده تا باهات حرف بزنه. من حال روحی خوبی ندارم، ولی وقتی اشکش رو دیدم نتونستم بیکار بشینم. سرش رو پایین انداخت _ میدونم پیشت آبرو و اعتبار ندارم ولی قسمت می دم... دستم رو بالا آوردم به نشانه ی سکوت جلوش گرفتم. _خواهش می‌کنم عفت خانم، من زندگیم تازه آروم شده. هر چقدر به من علاقه داشته باشه نمیتونه خانوادش رو کنار بذاره. منم توی اون خانواده امنیت جانی ندارم. نفسش رو با صدای آه بیرون داد _ از من گیس سفید بشنو مزدی که برای مادرش احترتم قائله همسرش جایگاه خاصی توی زندگیش داره _من چند سال باهاشون زندگی کردم. اون به غیر از مادرش هیچ کس رو نمی بینه. تو بدترین شرایط مادرش رو به همه چیز ترجیح میده. _ شکوه خیلی... یک قدم ازش فاصله گرفتم _ خیلی براتون احترام قائلم ولی باور کنید ذهنم گنجایش حرف هاتون رو نداره. سرچرخوندم و به در تالار نگاه کردم. سیاوش متوجه حضور عفت خانم شده بود از دور نگاهمون میکرد. برگشتم تا بهش حرفی بزنم. با همون سرعت کم ازم فاصله گرفته بودو میرفت. سمت سیاوش رفتم. جلو اومد _ خوبید نگارخانم. _ سلام خیلی ممنون به جای خالی عفت خانم نگاه کرد _ چیکار داشت? خودم رو به اون راه زدم. _ کی? نگاه کوتاهی بهم انداخت با سر به در ورودی بانوان اشاره کرد. _ بفرمایید داخل لبخندی زدم و تشکر کردم وارد شدم. بغضی که مدام پسش میزدم دوباره سراغم اومد. چونم لرزید، نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. قبل از طی کردن راهرویی که به سالن اصلی بانوان ختم می‌شد به دیوار تکیه دادم و بیرون رو نگاه کردم. اشک بی وقفه روی صورت ریخت. چرا گریه می کنم نباید اجازه بدم دلم بلرزه. چهره احمدرضا از جلوی چشم هام رد شد. اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و سرم رو تکون دادم و تصویر خیالیش رو از ذهنم پاک کردم. وارد تالار شدم حوصله درآوردن مانتوم رو نداشتم. روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم. چند لحظه بعد اومدن داماد رو اعلام کردن. همه در جنب وجوش پوشیدن روسری و چادر شون بودن.سرم.رو روی میز گذاشتم. حرف های عفت خانم توی سرم اکو شد. "چهار سال جهنمی" "رامین بهم نارو زد" " مادر از وشت بهم خنجر زد خواهرم هم باهاشون همدستی کرد" " بهترین عروسی رو برای نگار میگرفتم" سرم رو از روی میز برداشتم متوجه اشکهای روی گونه ام شدم بی اختیار ریخته بودن نگاهی به سالن انداختم نمیدونم چقدر زمان گذشته ولی خبری از داماد نبود. با این چشم های اشکی نمیتونم به پروانه تبریک بگم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. دیگه حالم جا نیومد.سراغ پروانه که حسابی دورش شلوغ بود رفتم سعی کردم تا خودم رو خوشحال نشون بدم .تبریک گفتم و اصرار پروانه برای کنارش موندن رو قبول نکردم. بعد از خوردن شام خداحافظی کردم و بدون زنگ زدن به علیرضا و هماهنگ کردن باهاش بیرون رفتم. کنار ماشین علیرضا ایستادم و منتظرش موندم. صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن شمارش جواب دادم _ بیا بیرون جلوی در منتظرم _ من کنار ماشینم بیا کمی سکوت کرد و گفت: _ از کی اومدی بیرون? _ ده دقیقه ای میشه تنها صدایی که قبل از قطع تماس شنیدم صدای لا اله الا الله کلافه علیرضا بود. چند دفعه بعد از دور دیدمش که داره میاد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از دور در رو با ریموت باز کرد. بدون معطلی در رو باز کردم و داخل نشستم و منتظر سرزنش برادرم موندم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕