#پارت412
💕اوج نفرت💕
نگاهش روی امین موند. تو یک قدمیم ایستاد و نگاهی ناامید به گل انداخت و دوباره به چشم هام زل زد.
_ سلام
نه اینکه نخوام جوابش رو بدم قدرت تکلمم رو از دست دادم و فقط بهش خیره شدم. مردمک چشمش روی گل مونده دستهاش رو به هم گرفت و مضطرب بهم کشید ناامید و منقطع گفت:
_ دوباره ...بهت ...
آب دهنش رو قورت داد
_ گل...داد.
انقدر نفس کشیدن برام سخت شد که دلم می خواست تمام دکمه های مانتوم رو پاره کنم. به کنارم اشاره کرد
_ میتونم بشینم?
خودم رو کنار کشیدم نفسش را با صدای آه بیرون داد و جلو اومد و نشست. بهم نگاه کرد
_ نمی شینی?
نباید اجازه بدم که احساس کنه همه چیز مثل سابقه آروم لب زدم.
_ بشینم که چی بشه?
ضربان قلبم به قدر بالا رفت که تاثیرش رو روی نفس کشیدنم گذاشت و احمدرضا هم متوجه شد.سرش رو پایین انداخت
_که برات توضیح بدم.
با همون صدای آروم که لرزش توش معلوم بود گفتم:
_ مگه من توضیح لازم دارم?
_بزار من برای دل خودم باهات حرف بزنم.
بغضی که توی گلوم به خاطر دلتنگی بود رو پس زدم.
_دل شما به من چه ربطی داره.
ناامید نگاهم کرد ادامه دادم
_ هنوز یادته چطور با نقشه مادرت و بازیگری دایت کتکم زدی.
_نفس سنگین صداداری کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد.
قلبش درد گرفت تمام وجودم با این حرکت کم آورد.چرا قلبش درد میکنه. نگاهم سمت دستش که روی قلبش بود افتاد. متوجه رد نگاهم شد .
_درد میکنه. تقریباً پنج ساله که برای تپیدنش دارو میخورم. دارو می خورم نه به خاطر زندگی و زنده موندن، به خاطر تو، تا قبل از اینکه مرجان حرف بزنه به خاطر تو برای دلیلی که توی این سالها می آوردم. تا به خودم بقبولونم که تو بی گناه بودی. من اشتباه کردم. بعد از فهمیدن حقیقت هم ، دارو خوردم تا پیدات کنم بهت بگم...
سرش رو پایین انداخت و اشک روی پاش ریخت و شلوارش به اندازه ی یک قطره اشک خیس شد. قلبم از حالت هاش میسوخت
آب بینیش رو بالا کشید. سر بلند کرد
_نمیشینی?
پر بغض لب زدم
_تهمت سنگینی که تو وخانوادت رو دوشم گذاشتید چهار سال اذیتم کرده.
شرمنده گفت
_ بابت کار مادرم یک عمر
شرمندت هستم. یک عمر عذاب وجدان دارم و تا آخرین روز زندگی به تو مدیونم. ولی باور کن خودت هم بی تقصیر نبودی. آدم نباید خودش رو در معرض تهمت قرار بده.
_ تو مگه من رو نمی شناختی?
کلافه دستی لای موهاش کشید
_ میشناختمت. اما سرت با رامین یه مدت تو هم بود.
معلوم بود گفتم این جملات براش کار سختیه
_ برات هدیه میخرید. هدیش رو گردنت در نمیاوردی.تا هم بیرون میرفتید، خرید میکردید، برات گل می آورد. جلوی پنجره می ایستادی و با عشق نگاهش می کردی و اشک می ریختی. توی دستشویی اتاق مرجان باهاش تلفنی صحبت میکردی و غش غش میخندیدی من فقط حرفهایی که مادرم دائم تکرار میکرد و متهیی شده بود روی استخون باورهام. میخواست تموم عشقم به تو رو تحتشعاع قرار بده و من با هر بار کنارت بودن به خودم میقبولوندم که نگار آدم خیانت نیست و پاک تر از این حرفهاست. اما مگه تمومی داشت؟ نه اون حرفها نه سکوت تو!
دستش رو محکممشت کرد.
_حرفهایی رو که میشنیدم با کارهایی که ازت میدیدم و اون سکوت سنگینت، کنار هم میگذاشتم و پیش خودم حلاجیش میکردم. دائم در جنگ با خودم بودم تا...
رگ کنار گردنش برجسته شد و پر از حرص نهفته ادامه داد:
_ تا اون روز لعنتی و دیدن اون چیزی که تموم ایمانم رو بهت نابود کرد. البته که اشتباه کردم، من آخرش فریب خوردم و بیراه رفتم.
طلبکار طوری که قانع نشده بودم نگاهش کردم.
_ اینطوری نگاه نکن به قرآن عاشقت بودم و هستم.
پوزخند زدم
_تو عاشق نبودی، اسم مسئولیت و دوست داشتن از سر عادت رو، با عشق اشتباه نگیر.
عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و ایستاد
_عاشق بودم.
بغضی که به گلوم فشار می آورد توی صدام تاثیر خودش رو گذاشت
_ یه دلیل بیار که باور کنم عشقت رو
_بودم که چشم هام رو روی همه رفت و آمدهات با رامین بستم. عاشقت بودم که چهار سال دنبالت گشتم داشتم...
حرفش رو قطع کردم
_ دنبال توضیح بودی.
تن صداش رو بالا برد
_نه نبودم.
نگاهش بین چشمهام جابهجا شد دستش رو کلافه بین موهاش کشید به اطراف نگاه کرد و دوباره بهم خیره شد. اشک تو چشم هاش جمع شد.
_ دنبال این بودم که بهت بگم هرچی که دیدم رو ندیده می گیرم. بهت بگم برگرد از اول شروع میکنیم. بگم که اگه تو فقط بگی اون چیزی که دیدم دروغ بوده باور می کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕